**گذشته ی سیاه **p15
ایپک : نه .....نه....(گریه )(محکم ته رو بغل میکنه )
تهیونگ : (گریه )ما..مانم ..منو ...ول کرد و رف (گریه)
ایپک : هیششش (گریه ..نوازشش میکنه )
تهیونگ : مامان من ... (گریه های بلند)....(نفس نفس میزنه )حتی ...حتی (سرشو میگره بالا و تو چشمای ایپک زل میزنه )باهم ..خدافظی نکرد (گریه)اون ... اون... منو ول کرد ... منو... سپرد دست یه آدم عوضی مثل بابام (نفس .. نفس میزنه)
ایپک : هیششش آروم ... (زل زده به چشمای ته).... آروم... نفس بکش ... نفس عمیق مثل من (همه ی اینا رو زل زدن تو چشمای هم و میگن )کار های که انجام میدم و انجام بده ...
ایپک نفس عمیقی میکشه ... تهیونگ باهاش تکرار میکنه .... بعد نفسشو میده بیرون ... چند بار تکرار میکنن ...
ایپک ویو
نفس هاش مرتب شده بود ... ولی هنوز تو چشمام زل زده بود ... انگار ... انگار داشت شارژ میشد .... ولی رنگ و روی براش نمونده بود..... داشت آرامش جذب میکرد.... چشماش قهوه ای سوخته بود خیلی تیره... مثل تپه های پیر و قهوه ای ... حلقه های اشک چشماش رو تر کرده بود ... چقدر زیبا بود این طرح ... این پیچ و خم های توی چشمش ... خودم و غرق خاکی چشماش کرده بودم ...این رنگ چشم ها رو حتی با نیلوفرترین چشمای جهان عوض نمیکنم ... با هیچ چیز ... اگه بهم بگن چیشد ... اگه بهم بگن چرا نشستی و این سوکت و این اتصال رو نمیشکنی فقط میگم وقتی بهش خیره شدم ، نتونستم سیر بشم.....اون مثل زخمی شده بود که نیاز به مراقبت داره نیاز به بیحسی ... منم فقط میتونم بگم قرص آرامش بخش بودم و زخمش و بی حس میکردم ....خیره به هم بودیم..... که پلکای قشنگش منو از خیره شدن بهش محروم کرد....همینجوری افتاد توی بغل ام ... نمیدونستم چیکار کنم ... قراره تا صب بمونیم اینجا ؟ ولی اون سردش میشه .... باید هرطور شده ببرمش خونه ... البته بردنش خونه واسه من سخت نیس فوقش کوله ش میکنم و میبرم ... ولی کارم درست نیس ... من نمیتونم یه مرد و ببرم خونه ام اونم بدون اینکه نه اسمش و میدونم و نه میشناسمش ...ولی نمیتونم همینجوری ولش کنم برم ... دور اطراف ام نگا کردم انقدر دیر بود که هیچکس تو پیست نبود ...... به صورتی که غرق خواب بود نگا کردم
تهیونگ : (گریه )ما..مانم ..منو ...ول کرد و رف (گریه)
ایپک : هیششش (گریه ..نوازشش میکنه )
تهیونگ : مامان من ... (گریه های بلند)....(نفس نفس میزنه )حتی ...حتی (سرشو میگره بالا و تو چشمای ایپک زل میزنه )باهم ..خدافظی نکرد (گریه)اون ... اون... منو ول کرد ... منو... سپرد دست یه آدم عوضی مثل بابام (نفس .. نفس میزنه)
ایپک : هیششش آروم ... (زل زده به چشمای ته).... آروم... نفس بکش ... نفس عمیق مثل من (همه ی اینا رو زل زدن تو چشمای هم و میگن )کار های که انجام میدم و انجام بده ...
ایپک نفس عمیقی میکشه ... تهیونگ باهاش تکرار میکنه .... بعد نفسشو میده بیرون ... چند بار تکرار میکنن ...
ایپک ویو
نفس هاش مرتب شده بود ... ولی هنوز تو چشمام زل زده بود ... انگار ... انگار داشت شارژ میشد .... ولی رنگ و روی براش نمونده بود..... داشت آرامش جذب میکرد.... چشماش قهوه ای سوخته بود خیلی تیره... مثل تپه های پیر و قهوه ای ... حلقه های اشک چشماش رو تر کرده بود ... چقدر زیبا بود این طرح ... این پیچ و خم های توی چشمش ... خودم و غرق خاکی چشماش کرده بودم ...این رنگ چشم ها رو حتی با نیلوفرترین چشمای جهان عوض نمیکنم ... با هیچ چیز ... اگه بهم بگن چیشد ... اگه بهم بگن چرا نشستی و این سوکت و این اتصال رو نمیشکنی فقط میگم وقتی بهش خیره شدم ، نتونستم سیر بشم.....اون مثل زخمی شده بود که نیاز به مراقبت داره نیاز به بیحسی ... منم فقط میتونم بگم قرص آرامش بخش بودم و زخمش و بی حس میکردم ....خیره به هم بودیم..... که پلکای قشنگش منو از خیره شدن بهش محروم کرد....همینجوری افتاد توی بغل ام ... نمیدونستم چیکار کنم ... قراره تا صب بمونیم اینجا ؟ ولی اون سردش میشه .... باید هرطور شده ببرمش خونه ... البته بردنش خونه واسه من سخت نیس فوقش کوله ش میکنم و میبرم ... ولی کارم درست نیس ... من نمیتونم یه مرد و ببرم خونه ام اونم بدون اینکه نه اسمش و میدونم و نه میشناسمش ...ولی نمیتونم همینجوری ولش کنم برم ... دور اطراف ام نگا کردم انقدر دیر بود که هیچکس تو پیست نبود ...... به صورتی که غرق خواب بود نگا کردم
۴.۷k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.