تولد مافیا p⁴
تولد آلفا p⁴
*پرش زمانی به یک هفته بعد*
ویو کوک
داشتم توی آشپزخونه غذا درست میکردم غذا که آماده شد ...گذاشتمش تا یکم خنک شه چون یون کیونگ و جیمین و تهیونگ قرار بود الانا برسن...واقعا حالم بد بود..حالت تهوع داشتم ...رفتم توی آشپزخونه ولی یهو سرم گیج رفت چشام سیاهی رفت...و همونجا درجا افتادم...و سیاهی...
ویو تهیونگ
از سرکار برگشتم و رفتم دم خونه ی کیونگ و جیمین...اونا رو برداشتم و رفتیم خونه...چند بار زنگ زدم..ولی انگار کوک خونه نبود...کلید و برداشتم و در و باز کردم...
کیونگ: ت...تهیونگگگگ
جیمین: عشقم چی شد؟
کیونگ: کوکککککک
کوک رو دیدم که افتاده روی زمین...سریع رفتم سمتش...
کیونگ: بزارش روی مبل...جیمین برو کیفم و بیار ...بجنب
جیمین.: ا...ا...الان
به کیونگ کمک کردیم و کوک رو گذاشتیم روی مبل...جیمین یه کیف بزرگی که مشخص بود برای وسایل پزشکی بود...کیونگ نبض کوک رو گرفت ولی انگار یه مشکلی بود...دوباره نبض دستش و گرفت...
کیونگ: تهیونگ برو یه ملافه بیار...جیمین میتونی بری سریع از خونه توی اتاقم اون دسته رو بیاری
جیمین: آره...الان
تهیونگ: کیونگ مشکل چیه؟
کیونگ: فقط...فقط...برو یه ملافه بیار...بجنب...
ویو نویسنده
تهیونگ رفت یه ملافه آوورد...کیونگ اون و از تهیونگ گرفت و کشید روی پاهای کوک پاهای ...لای پای کوک رو باز کرد و شلوار کوک رو در آوورد...
تهیونگ: دا..داری چیکار میکنی؟
کیونگ: داداش تاحالا بهت گفته بودم که سر کارم انقدر حرف نزن وگرنه یه کاری باهات میکنم!
تهیونگ: ن...نه به کارت برس...
ده دقیقه گذشت و جیمین با یه کیف دیگه اومد...
کیونگ اون کیف رو گرفت و یه دسته رو برداشت و ملافه رو بالا زد و گذاشت روی اون حفره ی کوچیک کوک....بعد یه مانیتور رو آوورد و روشنش کرد...
انگار دنبال چیزی میگشت داخل کوک...
کیونگ: آخرین بار کی رابطه داشتید؟
تهیونگ: ه..هفته ی پیش..چطور؟
کیونگ: بهش قرص زد بارداری دادی؟
تهیونگ: چی...نه؟...چرا این و میپرسی؟
کیونگ: پدر باهوش امگاتون برداره...
تهیونگ: چی ولی اون که...
کیونگ: یعنی تو نمیدونی که اگر یه امگا با آلفا رابطه داشته باشه ممکنه باردار شه اون امگاعه؟!
تهیونگ: نه...نمیدونستم...یعنی ...یعنی...ا...الان کوک بارداره؟
کیونگ: بله....تهیونگ تبریک ...داری بابا میشی...جیمین تو هم داری شوهر عمه میشی
تهیونگ اصلا باورش نمیشد...سریع نشست روی زانو هاش کنار کوک...
تهیونگ: کوک...کوک بیدار شو...داری مامی میشی..باورت میشه؟ واییییییی مرسییییی
کیونگ: خوب حالا...بیدارش نکن بزار بخوابه....منم بیشتر سر میزنم بهتون....حالا گشنمه...غذا نمیخوای بدی؟...ببین اگر اینجوری کوک رو گشنه نگهداری خودم میام کوک رو میبرم خونه ی خودمااااا !!!
تهیونگ: نه هواسم هست...اصلا باورم نمیشه...یعنی الان بچه ی من داخل شکم کوکه! واییییی
جیمین: کیونگگگگگ
کیونگ: هان...چته تو!
جیمین: منم بچه میخوام...
کیونگ: زهی خیال باطل...
جیمین: کیونگگگگگ
کیونگ: جیمین ....
جیمین: کیونگ ولی من بچه میخوام..
کیونگ: گشتم نبود نگرد نیست!
جیمین: واقعا که!
کیونگ: خوب برو سراغ یه بتا یا امگا اون و باردار کن!
جیمین: نه..
کیونگ: پس حرف نزن...من گشنمه...یکی بهم غذا بده..
تهیونگ: بیاید بریم غذا بخوریم...ولی کوک رو چیکار کنیم...
کیونگ: برای مراقبت چند روزی میمونم پیش کوک تا تنها نمونه...نگران نباش! نکنه که به آبجیت اعتماد نداری؟
تهیونگ: چرا که دارم! بریم غذا بخوریم...
*داستان ادامه دارد....*
*پرش زمانی به یک هفته بعد*
ویو کوک
داشتم توی آشپزخونه غذا درست میکردم غذا که آماده شد ...گذاشتمش تا یکم خنک شه چون یون کیونگ و جیمین و تهیونگ قرار بود الانا برسن...واقعا حالم بد بود..حالت تهوع داشتم ...رفتم توی آشپزخونه ولی یهو سرم گیج رفت چشام سیاهی رفت...و همونجا درجا افتادم...و سیاهی...
ویو تهیونگ
از سرکار برگشتم و رفتم دم خونه ی کیونگ و جیمین...اونا رو برداشتم و رفتیم خونه...چند بار زنگ زدم..ولی انگار کوک خونه نبود...کلید و برداشتم و در و باز کردم...
کیونگ: ت...تهیونگگگگ
جیمین: عشقم چی شد؟
کیونگ: کوکککککک
کوک رو دیدم که افتاده روی زمین...سریع رفتم سمتش...
کیونگ: بزارش روی مبل...جیمین برو کیفم و بیار ...بجنب
جیمین.: ا...ا...الان
به کیونگ کمک کردیم و کوک رو گذاشتیم روی مبل...جیمین یه کیف بزرگی که مشخص بود برای وسایل پزشکی بود...کیونگ نبض کوک رو گرفت ولی انگار یه مشکلی بود...دوباره نبض دستش و گرفت...
کیونگ: تهیونگ برو یه ملافه بیار...جیمین میتونی بری سریع از خونه توی اتاقم اون دسته رو بیاری
جیمین: آره...الان
تهیونگ: کیونگ مشکل چیه؟
کیونگ: فقط...فقط...برو یه ملافه بیار...بجنب...
ویو نویسنده
تهیونگ رفت یه ملافه آوورد...کیونگ اون و از تهیونگ گرفت و کشید روی پاهای کوک پاهای ...لای پای کوک رو باز کرد و شلوار کوک رو در آوورد...
تهیونگ: دا..داری چیکار میکنی؟
کیونگ: داداش تاحالا بهت گفته بودم که سر کارم انقدر حرف نزن وگرنه یه کاری باهات میکنم!
تهیونگ: ن...نه به کارت برس...
ده دقیقه گذشت و جیمین با یه کیف دیگه اومد...
کیونگ اون کیف رو گرفت و یه دسته رو برداشت و ملافه رو بالا زد و گذاشت روی اون حفره ی کوچیک کوک....بعد یه مانیتور رو آوورد و روشنش کرد...
انگار دنبال چیزی میگشت داخل کوک...
کیونگ: آخرین بار کی رابطه داشتید؟
تهیونگ: ه..هفته ی پیش..چطور؟
کیونگ: بهش قرص زد بارداری دادی؟
تهیونگ: چی...نه؟...چرا این و میپرسی؟
کیونگ: پدر باهوش امگاتون برداره...
تهیونگ: چی ولی اون که...
کیونگ: یعنی تو نمیدونی که اگر یه امگا با آلفا رابطه داشته باشه ممکنه باردار شه اون امگاعه؟!
تهیونگ: نه...نمیدونستم...یعنی ...یعنی...ا...الان کوک بارداره؟
کیونگ: بله....تهیونگ تبریک ...داری بابا میشی...جیمین تو هم داری شوهر عمه میشی
تهیونگ اصلا باورش نمیشد...سریع نشست روی زانو هاش کنار کوک...
تهیونگ: کوک...کوک بیدار شو...داری مامی میشی..باورت میشه؟ واییییییی مرسییییی
کیونگ: خوب حالا...بیدارش نکن بزار بخوابه....منم بیشتر سر میزنم بهتون....حالا گشنمه...غذا نمیخوای بدی؟...ببین اگر اینجوری کوک رو گشنه نگهداری خودم میام کوک رو میبرم خونه ی خودمااااا !!!
تهیونگ: نه هواسم هست...اصلا باورم نمیشه...یعنی الان بچه ی من داخل شکم کوکه! واییییی
جیمین: کیونگگگگگ
کیونگ: هان...چته تو!
جیمین: منم بچه میخوام...
کیونگ: زهی خیال باطل...
جیمین: کیونگگگگگ
کیونگ: جیمین ....
جیمین: کیونگ ولی من بچه میخوام..
کیونگ: گشتم نبود نگرد نیست!
جیمین: واقعا که!
کیونگ: خوب برو سراغ یه بتا یا امگا اون و باردار کن!
جیمین: نه..
کیونگ: پس حرف نزن...من گشنمه...یکی بهم غذا بده..
تهیونگ: بیاید بریم غذا بخوریم...ولی کوک رو چیکار کنیم...
کیونگ: برای مراقبت چند روزی میمونم پیش کوک تا تنها نمونه...نگران نباش! نکنه که به آبجیت اعتماد نداری؟
تهیونگ: چرا که دارم! بریم غذا بخوریم...
*داستان ادامه دارد....*
۱۵.۲k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.