دوـپارـتیـ فـ ـلیـکسـ★✪↪
دوـپارـتیـ فـ ـلیـکسـ★✪↪
#فلیکس #استری_کیدز
پرستار«شما نمیدونستید که بیماری قلبی داره؟»
پسر در جواب گفت«نه ولی بیماری قلبی؟ چه بیماری ای؟»
پرستار برای رفع کنجکاویت پسر گفت«تپش قلب داره و نباید نگران و زیاد هیجان زده بشه اما الان خیلی هیجان زده شده بود»
پسر گفت«کی بهوش میاد؟» پرستار هم ادامه داد«یخورده بهش ارام بخش زدم ممکنه² ساعت دیگه بیدار شه اما میتونه بیشتر هم باشه»
²ساعت و نیم بعد
دخترک چشمان کشیده اش را ارام باز کرد و به دور و بر نگاه کرد اما کسی نبود!
اهسته از تخت پایین امد و سعی کرد روی پایش بایستد
و موفق شد
اهسته شروع به راه رفتن کرد
درکلاس را به ارامی زد معلم درکلاس را باز کرد و گفت«اوه ا/ت بیا داخل»
دخترک با سر پایین به داخل کلاس امدو معلم گفت«ا/ت چرا بهمون چیزی نگفتی؟»
دخترک لبخند غمگینی زد و درجواب معلم گفت«برای... برای اینکه فکر میکردم با من مثل یه بیمار رفتار میکردید و مثل دانش اموزهای... عادی باهام رفتار نمیکردید و بینمون فرق میزاشتین:)» و تعظیم کوتاهی کرد و به سمت مکانی که میز تک نفره اش در کنار پنجره بود حرکت کرد
بازم مثل همیشه درحال «تنهایی» قدم زدن بود که کسی صدایش زد«ا/ت صبر کن» همین صدا کافی بپد تا تمام دخترهای مدرسه دور او جمع شوند و حلقه بزنند
دخترک گفت«هوم...ص...صدام کردی؟» پسر گفت«میخواستم بدونم حالت خوبه» دخترک که صبرش لبریز شده و بغض درحال خفه کردنش بود داد زد«لطفا با من مثل مریضا رفتار نکنید» سرش را پایین گرفت و اجازه را برای ریختن اشک های بلورینش صادر کرد و ادامه داد«من...من واقعا نمیخوام باهام اینطور رفتار کنید» جمله اش را به ارامی اما همراه بادرد گفت و روی زمین نشست«منم مثل شماها عادی ام منم یه ادمم تپش قلب که چیزی... هق نیست من از...هق چیزای بدتر هم جون سالم بدر بردم» پسرک که دید دخترک درحال گریه کردن است و به طرز غمگینی روی زمین نشسته است به سمت او رفت و در اغوش خود دخترک را جای داد
دخترک با دستان کوچک و ظریفش صورتش را پوشانده بود و بلند گریه میکرد
پسر با دستانش ارام کمر دخترک را لمس میکرد
دخترک کمی ارام شد و گفت«ببخشید فلیکس...من...من معذرت میخوام»
پسر گفت«اشکالی نداره منم باید از تو معذرت خواهی کنم بابت حرفم» دخترک سرش را بیشتر در سینه پسر فشرد و ارام لب زد«فلیکس من ازت...من ازت خوشم میاد» پسر که شنیده بود تعجب کرد و گفت«چی...چی گفتی؟» دخترک دوباره ارام و طوری که فقط خوذش و پسر بشنوند گفت«من...خیلی وقته که ازت خوشم اومده» پسر دست دختر را گرفت و به سمت نقطه ای شروع کرد به دویدن به جایی رسید که هیچ کس انجا نبود و گفت«تو از من خوشت میاد؟» دخترک به نشانه تایید سرش را بالا و پایین کرد پسر گفت«سرتو بیار بالا»
#فلیکس #استری_کیدز
پرستار«شما نمیدونستید که بیماری قلبی داره؟»
پسر در جواب گفت«نه ولی بیماری قلبی؟ چه بیماری ای؟»
پرستار برای رفع کنجکاویت پسر گفت«تپش قلب داره و نباید نگران و زیاد هیجان زده بشه اما الان خیلی هیجان زده شده بود»
پسر گفت«کی بهوش میاد؟» پرستار هم ادامه داد«یخورده بهش ارام بخش زدم ممکنه² ساعت دیگه بیدار شه اما میتونه بیشتر هم باشه»
²ساعت و نیم بعد
دخترک چشمان کشیده اش را ارام باز کرد و به دور و بر نگاه کرد اما کسی نبود!
اهسته از تخت پایین امد و سعی کرد روی پایش بایستد
و موفق شد
اهسته شروع به راه رفتن کرد
درکلاس را به ارامی زد معلم درکلاس را باز کرد و گفت«اوه ا/ت بیا داخل»
دخترک با سر پایین به داخل کلاس امدو معلم گفت«ا/ت چرا بهمون چیزی نگفتی؟»
دخترک لبخند غمگینی زد و درجواب معلم گفت«برای... برای اینکه فکر میکردم با من مثل یه بیمار رفتار میکردید و مثل دانش اموزهای... عادی باهام رفتار نمیکردید و بینمون فرق میزاشتین:)» و تعظیم کوتاهی کرد و به سمت مکانی که میز تک نفره اش در کنار پنجره بود حرکت کرد
بازم مثل همیشه درحال «تنهایی» قدم زدن بود که کسی صدایش زد«ا/ت صبر کن» همین صدا کافی بپد تا تمام دخترهای مدرسه دور او جمع شوند و حلقه بزنند
دخترک گفت«هوم...ص...صدام کردی؟» پسر گفت«میخواستم بدونم حالت خوبه» دخترک که صبرش لبریز شده و بغض درحال خفه کردنش بود داد زد«لطفا با من مثل مریضا رفتار نکنید» سرش را پایین گرفت و اجازه را برای ریختن اشک های بلورینش صادر کرد و ادامه داد«من...من واقعا نمیخوام باهام اینطور رفتار کنید» جمله اش را به ارامی اما همراه بادرد گفت و روی زمین نشست«منم مثل شماها عادی ام منم یه ادمم تپش قلب که چیزی... هق نیست من از...هق چیزای بدتر هم جون سالم بدر بردم» پسرک که دید دخترک درحال گریه کردن است و به طرز غمگینی روی زمین نشسته است به سمت او رفت و در اغوش خود دخترک را جای داد
دخترک با دستان کوچک و ظریفش صورتش را پوشانده بود و بلند گریه میکرد
پسر با دستانش ارام کمر دخترک را لمس میکرد
دخترک کمی ارام شد و گفت«ببخشید فلیکس...من...من معذرت میخوام»
پسر گفت«اشکالی نداره منم باید از تو معذرت خواهی کنم بابت حرفم» دخترک سرش را بیشتر در سینه پسر فشرد و ارام لب زد«فلیکس من ازت...من ازت خوشم میاد» پسر که شنیده بود تعجب کرد و گفت«چی...چی گفتی؟» دخترک دوباره ارام و طوری که فقط خوذش و پسر بشنوند گفت«من...خیلی وقته که ازت خوشم اومده» پسر دست دختر را گرفت و به سمت نقطه ای شروع کرد به دویدن به جایی رسید که هیچ کس انجا نبود و گفت«تو از من خوشت میاد؟» دخترک به نشانه تایید سرش را بالا و پایین کرد پسر گفت«سرتو بیار بالا»
۴.۷k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.