خون آشام منp3
ا/ت:بیا تو خب من طول میکشه حاضر بشم
لینا:اوک درو باز کن
رفتم درو باز کردم اومد تو به همه سلام کردم بعد مامانم گفت نهار خوردی ؟
لینا :اره خاله جون مرسی نهار خوردم
مامان ا/ت:باشه اگه چیزی خواستی بگو
لینا :باشه خاله جون مرسی
ا/ت:بیا بریم بالا وسایلمو بردار منم تا وقته حاضر میشم
لینا:چشم ارباب امر دیگه ای ندارین
ا/ت:فعلا نه
حاضر شدم لینا هم وسایلمو برداشت رفتیم پایین به مامانم رفتم گفتم قراره بریم جنگل احتمالا چند هفته بمونیم
مامان ا/ت:باشه دخترم مراقب خودت باش
ا/ت:باشه مامانی مرسی
رفتیم از خونه بیرون سوار ماشین شدیم یک چند ساعتی توی راه بودیم من یکم خسته شده بودم یک ربع خوابیدم
لینا:خب رسیدیم
ا/ت:بقیه کی میان
لینا:اونا رسیدن
ا/ت:عه پس بریم
ویو ادمین:
از ماشین پیاده شدن وسایلو برداشتن رفتن توی خونه ای که اجاره کرده بودن چند نفر از دوست های ات هم بودن اسمهاشون الیکا و رزی بود بهشون سلام کردن رفتن وسایلشونو بزارن توی اتاقشون ا/ت بزرگترین اتاق شانسش بهش افتاده بود رفت وسایلشو گذاشت و لباسشو عوض کرد چون دیگه دیر وقت بود خوابیدن
ا/ت:دیر وقت رفتیم بخوابیم یکم رفتم توی گوشیم که یک صدایی میومد صدا خیلی نزدیک بود دنبال صدا گشتم از زیر تخت بود یکم ترسیدم ولی بیخیال شدم گرفتم خوابیدم
ویو ادمین:
ساعت چهار صبح بود ات دسشتوییش گرفته بود پاشد رفت دستشویی وقتی از دستشویی اومد بیرون دوباره همون صدا اومد کنجکاو شده بود زیر تختو نگاه کرد چیزی ندید یک چیزی اون زیر برق میزد تختو به هزار بدبختی هل داد اون طرف که دید یک دره درو باز کردم اون جا مثل یک اتاق بود چراغ هاش روشن بود کنجاویش داشت میکشتش رفت پایین دید توی اون اتاق یک قفسه رفت جلوتر دید یکی توی اون قفسه هستم به نظر خسته میومد
ا/ت:یکی توی اون قفس بود ولی تکون نمیخورد یکم قفسو تکون دادم دیدم داره تکون میخوره بعد دیدم یک انسانه رفتم جلو گفتم اینجا چیکار میکنی
کوک:خودت اینجا چیکار میکنی
ا/ت:پس صدای تو بود هیچی من داشتم میخوابیدم دیدم از زیر تخت صدا میاد اومدم پایین که دیدم تو توی قفسی
کوک:اها چیکار داری نکنه توهم از هم دست های اون لینو هستی
ات:نه من فقط اومدم اینجا برای تفریح میخوای کمکت کنم
کوک:اها نه پس همونجا وایستا خوب کمک کن دیگه
ات:خیلی خب اول بگو تو چرا اینجایی بعد
کوک:اخه به تو چه ربطی داره فوضول
ات:پس منم کمکت نمیکنم
کوک:خیلی خوب میگم البته اگه قول بدی جیغ و داد نکنی
ات:باشه بگو
کوک:من یک خون آشامم موقعه تاج گذاریم بود که منو گرفتن و آوردن اینجا زندانیم کردن
ات: وایییییییی داری راست میگی
کوک:مگه با تو شوخی دارم راستی تو چرا انقدر خوشحال شدی گفتم خون اشامم معمولا به هرکس گفتم ترسیده
ات:نه من خیلی دوست داشتم از نزدیک یک خون آشام رو ببینم
میگم اگه آزادت کنم میشه منم با خودت ببری
کوک:معلومه که نه
ات:اخه چرا تروخدا🥺
لینا:اوک درو باز کن
رفتم درو باز کردم اومد تو به همه سلام کردم بعد مامانم گفت نهار خوردی ؟
لینا :اره خاله جون مرسی نهار خوردم
مامان ا/ت:باشه اگه چیزی خواستی بگو
لینا :باشه خاله جون مرسی
ا/ت:بیا بریم بالا وسایلمو بردار منم تا وقته حاضر میشم
لینا:چشم ارباب امر دیگه ای ندارین
ا/ت:فعلا نه
حاضر شدم لینا هم وسایلمو برداشت رفتیم پایین به مامانم رفتم گفتم قراره بریم جنگل احتمالا چند هفته بمونیم
مامان ا/ت:باشه دخترم مراقب خودت باش
ا/ت:باشه مامانی مرسی
رفتیم از خونه بیرون سوار ماشین شدیم یک چند ساعتی توی راه بودیم من یکم خسته شده بودم یک ربع خوابیدم
لینا:خب رسیدیم
ا/ت:بقیه کی میان
لینا:اونا رسیدن
ا/ت:عه پس بریم
ویو ادمین:
از ماشین پیاده شدن وسایلو برداشتن رفتن توی خونه ای که اجاره کرده بودن چند نفر از دوست های ات هم بودن اسمهاشون الیکا و رزی بود بهشون سلام کردن رفتن وسایلشونو بزارن توی اتاقشون ا/ت بزرگترین اتاق شانسش بهش افتاده بود رفت وسایلشو گذاشت و لباسشو عوض کرد چون دیگه دیر وقت بود خوابیدن
ا/ت:دیر وقت رفتیم بخوابیم یکم رفتم توی گوشیم که یک صدایی میومد صدا خیلی نزدیک بود دنبال صدا گشتم از زیر تخت بود یکم ترسیدم ولی بیخیال شدم گرفتم خوابیدم
ویو ادمین:
ساعت چهار صبح بود ات دسشتوییش گرفته بود پاشد رفت دستشویی وقتی از دستشویی اومد بیرون دوباره همون صدا اومد کنجکاو شده بود زیر تختو نگاه کرد چیزی ندید یک چیزی اون زیر برق میزد تختو به هزار بدبختی هل داد اون طرف که دید یک دره درو باز کردم اون جا مثل یک اتاق بود چراغ هاش روشن بود کنجاویش داشت میکشتش رفت پایین دید توی اون اتاق یک قفسه رفت جلوتر دید یکی توی اون قفسه هستم به نظر خسته میومد
ا/ت:یکی توی اون قفس بود ولی تکون نمیخورد یکم قفسو تکون دادم دیدم داره تکون میخوره بعد دیدم یک انسانه رفتم جلو گفتم اینجا چیکار میکنی
کوک:خودت اینجا چیکار میکنی
ا/ت:پس صدای تو بود هیچی من داشتم میخوابیدم دیدم از زیر تخت صدا میاد اومدم پایین که دیدم تو توی قفسی
کوک:اها چیکار داری نکنه توهم از هم دست های اون لینو هستی
ات:نه من فقط اومدم اینجا برای تفریح میخوای کمکت کنم
کوک:اها نه پس همونجا وایستا خوب کمک کن دیگه
ات:خیلی خب اول بگو تو چرا اینجایی بعد
کوک:اخه به تو چه ربطی داره فوضول
ات:پس منم کمکت نمیکنم
کوک:خیلی خوب میگم البته اگه قول بدی جیغ و داد نکنی
ات:باشه بگو
کوک:من یک خون آشامم موقعه تاج گذاریم بود که منو گرفتن و آوردن اینجا زندانیم کردن
ات: وایییییییی داری راست میگی
کوک:مگه با تو شوخی دارم راستی تو چرا انقدر خوشحال شدی گفتم خون اشامم معمولا به هرکس گفتم ترسیده
ات:نه من خیلی دوست داشتم از نزدیک یک خون آشام رو ببینم
میگم اگه آزادت کنم میشه منم با خودت ببری
کوک:معلومه که نه
ات:اخه چرا تروخدا🥺
۳.۴k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲