P.1
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.پس کی میرسن.یه دفعه صداش بلند شد.
جانگ کوک:میکشمت هرزه ی لعنتی!خودتو مرده بدون هرزه ی پولی!(داد)
آروم قفل درو باز کردم و از اتاق خارج شدم که با مرد قد بلندی رو به رو شدم.
مرد:خانوم جئون؟
صاف بایستادم.
ا/ت:بله خودمم
مرد گلوشو صاف کرد.
مرد:ما همسرتون رو به زندان نمیبریم چون ایشون یه بیمار روانی هستن و باید به تيمارستان منتقل شن
آهی کشیدم و نگاهمون به زمین دوختم.قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید.
ا/ت:خ..خب من چه کاری از دستم برمیاد؟
مرد:شما باید بهشون کمک کنین تا سلامتی شون رو دوباره به دست بیارن.
ا/ت:هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.
مرد نگاهی به ساعت مچیش انداخت.
مرد:من دیگه باید برم میبینمتون خانوم جئون.
ا/ت:میبینمتون
به محض اینکه اون مرد از اتاق خارج شد قطرات اشک راهشون رو برای باریدن باز کردن.نمی خوام مانع ریختن این مرواریدا بشم.اینا به خاطر عشقم میریزن! به خاطر فرد موردعلاقم میریزن! به خاطر معشوقم میریزن! به خاطر دوستم میریزن! به خاطر مردم میریزن!و.. و به خاطر سایکوم!
از کارم پشیمون بودم!من کی آنقدر بی رحم شدم؟ولی خب.. اول و آخرش که باید این اتفاق می افتاد.
دستمو توی جیبم بردم و گوشیمو بیرون آوردم.صفحشو روشن کردم که با بک گراند که عکس اون بود مواجه شدم.به عکسش خیره شدم. با عوض شدن بک گراند به بک گراند تماس به خودم اومدم. تماس وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم.
ناشناس:تموم شد؟
نفسمو با صدا بیرون دادم.
ا/ت:آره بردنش
ناشناس:خوبه کارت عالی بود! حالا میتونی برا خودت زندگی کن...
نزاشتم ادامه ی حرفشو بزنه و تماس قطع کردم. حوصله ی نصیحتاشو ندارم.به سمت کاناپه رفتم و روش نشستم.سرمو به پشتی کاناپه تکیه دادم و مچ دستمو رو چشام گذاشتم.سرم درد میکرد. تمام افکار در یک زمان و باهم به سمتم اومدن.سردرگمم. نمیدونم کارم درست بود یا نه؟ ولی این به نفع خودشه. من می خوام اون یه فرد عادی باشه نه یه بیمار روانی.
کم کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم......
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. سریع بلند شدم و به سمت اتاقم حرکت کردم. حاضر شدم و صبحونه خوردم.میزو بدون جمع کردن ول کردم. به سمت کاناپه رفتم و کیفم و گوشیم و سوئیچ ماشینم رو برداشتم و از خونه اومدم بیرون.....
تقه ای به در زدم. صدایی از داخل اتاق بهم اجازه ی ورود داد. درو آروم باز کردم که.....
جانگ کوک:میکشمت هرزه ی لعنتی!خودتو مرده بدون هرزه ی پولی!(داد)
آروم قفل درو باز کردم و از اتاق خارج شدم که با مرد قد بلندی رو به رو شدم.
مرد:خانوم جئون؟
صاف بایستادم.
ا/ت:بله خودمم
مرد گلوشو صاف کرد.
مرد:ما همسرتون رو به زندان نمیبریم چون ایشون یه بیمار روانی هستن و باید به تيمارستان منتقل شن
آهی کشیدم و نگاهمون به زمین دوختم.قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید.
ا/ت:خ..خب من چه کاری از دستم برمیاد؟
مرد:شما باید بهشون کمک کنین تا سلامتی شون رو دوباره به دست بیارن.
ا/ت:هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.
مرد نگاهی به ساعت مچیش انداخت.
مرد:من دیگه باید برم میبینمتون خانوم جئون.
ا/ت:میبینمتون
به محض اینکه اون مرد از اتاق خارج شد قطرات اشک راهشون رو برای باریدن باز کردن.نمی خوام مانع ریختن این مرواریدا بشم.اینا به خاطر عشقم میریزن! به خاطر فرد موردعلاقم میریزن! به خاطر معشوقم میریزن! به خاطر دوستم میریزن! به خاطر مردم میریزن!و.. و به خاطر سایکوم!
از کارم پشیمون بودم!من کی آنقدر بی رحم شدم؟ولی خب.. اول و آخرش که باید این اتفاق می افتاد.
دستمو توی جیبم بردم و گوشیمو بیرون آوردم.صفحشو روشن کردم که با بک گراند که عکس اون بود مواجه شدم.به عکسش خیره شدم. با عوض شدن بک گراند به بک گراند تماس به خودم اومدم. تماس وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم.
ناشناس:تموم شد؟
نفسمو با صدا بیرون دادم.
ا/ت:آره بردنش
ناشناس:خوبه کارت عالی بود! حالا میتونی برا خودت زندگی کن...
نزاشتم ادامه ی حرفشو بزنه و تماس قطع کردم. حوصله ی نصیحتاشو ندارم.به سمت کاناپه رفتم و روش نشستم.سرمو به پشتی کاناپه تکیه دادم و مچ دستمو رو چشام گذاشتم.سرم درد میکرد. تمام افکار در یک زمان و باهم به سمتم اومدن.سردرگمم. نمیدونم کارم درست بود یا نه؟ ولی این به نفع خودشه. من می خوام اون یه فرد عادی باشه نه یه بیمار روانی.
کم کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم......
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. سریع بلند شدم و به سمت اتاقم حرکت کردم. حاضر شدم و صبحونه خوردم.میزو بدون جمع کردن ول کردم. به سمت کاناپه رفتم و کیفم و گوشیم و سوئیچ ماشینم رو برداشتم و از خونه اومدم بیرون.....
تقه ای به در زدم. صدایی از داخل اتاق بهم اجازه ی ورود داد. درو آروم باز کردم که.....
۵.۵k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.