'شوالیه'
'شوالیه'
"part 7"
__________________________
_شک نکن مادربزرگ طرف ماس.به خاطر مهمونیشم شده
همکاری میکنه.گوشیتو بده
دست کرد تو جیبشو درکمال تعجب گوشی منو درآورد.
من:این دست تو چیکار میکنه؟
_بهتره ممنون باشی.به زور از بابا گرفتمش.
_زویی عاشقتم عوضی
_خفه شو فقط زنگ بزن.
شماره مادربزرگو گرفتم.باصدای مهربونش جواب داد.
من:سالم مامی
مادربزرگ:علیک سالم
_مادربزرگ دستم به دامنت
_باز چه آتیشی سوزوندی؟
_هیچی به جون بابام
_خب پس برای چی زنگ زدی تو مگه نباید الان اینجا باشی؟
_مادربزرگ من توی اون مهمونی سختمه.خودت میدونی بین اون
همه پیرمرد و پیرزن...
_هی درست حرف بزن
_ببخشید.خب هیچکی هم سن و سال من نیس.اون مهمونی به درد
من
نمیخوره.
_منم بارها اینو به پدرت گفتم.ولی چه فایده
_یادتونه چه خرابکاری کردم دیگه؟
_یادم ننداز
_خب با این وجود بازم میخاین تو مهمونی باشم؟
_منظورتو بگو.
_منظورم اینه که به پدرم زنگ بزنین بگین من اونجام ولی من
اونجا
نمیام.
_اونوقت کجا میخای بری؟
_امتحانای میان ترمم شروع شده میرم خونه یکی از دوستام.
_اگه دردسر درست کنی چی؟
_خیالتون تخت.تازه زویی هم باهامه
_باشه.
_قربونت مامی الو الو
_خیلی خب.مواظب خودت باش.اگه چیزیت بشه این پدرت
میوفته به جون من.حوصلشو ندارم
_گفتم که خیالت تخت.لطفا بهش بگین شب هم اونجا میمونم
_چرا؟
_خب اگه بیاد دنبالم ببینه نیستم بد میشه.شب خونه دوستم
میمونم.
_باشه بامن در تماس باش.
_مامی خیلی عاشقتم
گوشیو قطع کردم:حله
زویی:فک نمیکردم بتونی.
_من جونگکوکم.پسره همون پدر.
_قانع شدم
_حاال بریم مرکز خرید یه لباس بگیرم.بعدشم یه فکری به حاله
موهام کنم.
خندید:یه درصد فک کن با این وضع بری کلوب
_زهره مار.
به مرکز خرید رفتیم.تو عمرم انقد سوژه نشده بودم.بایه دستم
صورتمو پوشونده بودم.همه منو با انگشت نشون میدادن
میخندیدن.آخه کی با هانبوک میاد لباس میخره؟اونم تو بزرگ
ترین مرکز خرید.
زویی:تا حاال انقد تو مرکز توجه نبودیم.آبرو نذاشتی واسمون
_بیا برو یغه اون پدره فوالدزره رو بگیر
_خبرت مینشستی تو ماشین خودم برات لباس میگرفتم
_توسلیقت بامن جورنیس.
_به درک.همون بهتر که بشی اساب شادی مردم.
_______________________________
🖤
"part 7"
__________________________
_شک نکن مادربزرگ طرف ماس.به خاطر مهمونیشم شده
همکاری میکنه.گوشیتو بده
دست کرد تو جیبشو درکمال تعجب گوشی منو درآورد.
من:این دست تو چیکار میکنه؟
_بهتره ممنون باشی.به زور از بابا گرفتمش.
_زویی عاشقتم عوضی
_خفه شو فقط زنگ بزن.
شماره مادربزرگو گرفتم.باصدای مهربونش جواب داد.
من:سالم مامی
مادربزرگ:علیک سالم
_مادربزرگ دستم به دامنت
_باز چه آتیشی سوزوندی؟
_هیچی به جون بابام
_خب پس برای چی زنگ زدی تو مگه نباید الان اینجا باشی؟
_مادربزرگ من توی اون مهمونی سختمه.خودت میدونی بین اون
همه پیرمرد و پیرزن...
_هی درست حرف بزن
_ببخشید.خب هیچکی هم سن و سال من نیس.اون مهمونی به درد
من
نمیخوره.
_منم بارها اینو به پدرت گفتم.ولی چه فایده
_یادتونه چه خرابکاری کردم دیگه؟
_یادم ننداز
_خب با این وجود بازم میخاین تو مهمونی باشم؟
_منظورتو بگو.
_منظورم اینه که به پدرم زنگ بزنین بگین من اونجام ولی من
اونجا
نمیام.
_اونوقت کجا میخای بری؟
_امتحانای میان ترمم شروع شده میرم خونه یکی از دوستام.
_اگه دردسر درست کنی چی؟
_خیالتون تخت.تازه زویی هم باهامه
_باشه.
_قربونت مامی الو الو
_خیلی خب.مواظب خودت باش.اگه چیزیت بشه این پدرت
میوفته به جون من.حوصلشو ندارم
_گفتم که خیالت تخت.لطفا بهش بگین شب هم اونجا میمونم
_چرا؟
_خب اگه بیاد دنبالم ببینه نیستم بد میشه.شب خونه دوستم
میمونم.
_باشه بامن در تماس باش.
_مامی خیلی عاشقتم
گوشیو قطع کردم:حله
زویی:فک نمیکردم بتونی.
_من جونگکوکم.پسره همون پدر.
_قانع شدم
_حاال بریم مرکز خرید یه لباس بگیرم.بعدشم یه فکری به حاله
موهام کنم.
خندید:یه درصد فک کن با این وضع بری کلوب
_زهره مار.
به مرکز خرید رفتیم.تو عمرم انقد سوژه نشده بودم.بایه دستم
صورتمو پوشونده بودم.همه منو با انگشت نشون میدادن
میخندیدن.آخه کی با هانبوک میاد لباس میخره؟اونم تو بزرگ
ترین مرکز خرید.
زویی:تا حاال انقد تو مرکز توجه نبودیم.آبرو نذاشتی واسمون
_بیا برو یغه اون پدره فوالدزره رو بگیر
_خبرت مینشستی تو ماشین خودم برات لباس میگرفتم
_توسلیقت بامن جورنیس.
_به درک.همون بهتر که بشی اساب شادی مردم.
_______________________________
🖤
۱.۷k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.