فیک ملاقات کوتاه پارت۸
به افتخار شما انقد زیاد پارت گذاشتم وگرنه مائو سه پارت دیگه خیلیه😐💔
)*حالا چ نازی هم میکنم هرکی ندونه فک میکنه فصل بعد عاشقان ماه میخواد بده بیرون😐😶✌🏻
^ببخشید من رسما خود درگیری دارم..دیگه زر زر نمیکنم برید فیکو بخونید✌🏻😂^
تهیونگ/دیگه خودتو پوچ فرض کن..
______________
#یونگی
خیلی سریع اومدم بیرون..لنتی نزدیک بود همچی رو بفهمه..
توی راه خیلی فکر کردم..
به خودم..
به آیندم..
به ا.ت...
به مرگ..
به این مدرسه مزخرف که فقط بخاطر اونه که تحملش کردم..
به این زندگی گوه که دلم میخواد زودتر تموم شه..
و هزارتا چیز دیگه.....
نمیخواستم یهو عوض بشم که فکر کنه حرفاش خیلی تاثیر گذار بوده..فقط دیگه اذیتش نمیکنم...نه..نمی تونم..یعنی کمتر اذیتش میکنم..
به درب خونه رسید...
اون کلید جرم گرفته رو از توی جیبش دراورد و درو باز کرد..
نگاهی به دور و بر انداخت و خونه رو برنداز کرد..
اون سکوت همیشگی باعث میشد دوباره بغض بیاد سر وقتش..
با اینکه پسر تخس و به ظاهر سردی بود ولی دل خیلی نازکی داشت..
به سمت اون اتاق کوچیک چن متریش حرکت کرد..
درو باز کرد و یون شیم رو دید که دوباره رفته سر وقته اون چندتا کاغذ پاره که اسمش کتاب بود..
حوصله بحث نداشت..
خیلی سریع هجوم آورد سمت دخترک از لباسش گرفت اونو و از اتاق پرتش کرد بیرون...
خیلی بلند فریاد زد
^_داشتی چه غلطی میکردی..بهت مگه گفتم حق نداری پاتو اینجا بزاری
صدای هق هق خواهر کوچولش بلند شد..
^_چرا گریه میکنی..هاااا؟؟؟(با صدای بلند)دهنتو ببند .. حالا امشب هم که بهت غذا ندادم کوفت کنی میفهمی باید چجوری حرف بزنی
^_نشنیییدم صدای چشم گفتنتو
یون شیم/چ...چ..هق..ش..م..
درو خیلی آروم بست..
کل بدنش عرق سرد کرده بود و دستاش میلرزید..
به سمت کتابا رفت که با چیزی که دید مث هر دفعه سر جاش قفل شد...
_یون شیم..!!
ادامه دارد...
)*حالا چ نازی هم میکنم هرکی ندونه فک میکنه فصل بعد عاشقان ماه میخواد بده بیرون😐😶✌🏻
^ببخشید من رسما خود درگیری دارم..دیگه زر زر نمیکنم برید فیکو بخونید✌🏻😂^
تهیونگ/دیگه خودتو پوچ فرض کن..
______________
#یونگی
خیلی سریع اومدم بیرون..لنتی نزدیک بود همچی رو بفهمه..
توی راه خیلی فکر کردم..
به خودم..
به آیندم..
به ا.ت...
به مرگ..
به این مدرسه مزخرف که فقط بخاطر اونه که تحملش کردم..
به این زندگی گوه که دلم میخواد زودتر تموم شه..
و هزارتا چیز دیگه.....
نمیخواستم یهو عوض بشم که فکر کنه حرفاش خیلی تاثیر گذار بوده..فقط دیگه اذیتش نمیکنم...نه..نمی تونم..یعنی کمتر اذیتش میکنم..
به درب خونه رسید...
اون کلید جرم گرفته رو از توی جیبش دراورد و درو باز کرد..
نگاهی به دور و بر انداخت و خونه رو برنداز کرد..
اون سکوت همیشگی باعث میشد دوباره بغض بیاد سر وقتش..
با اینکه پسر تخس و به ظاهر سردی بود ولی دل خیلی نازکی داشت..
به سمت اون اتاق کوچیک چن متریش حرکت کرد..
درو باز کرد و یون شیم رو دید که دوباره رفته سر وقته اون چندتا کاغذ پاره که اسمش کتاب بود..
حوصله بحث نداشت..
خیلی سریع هجوم آورد سمت دخترک از لباسش گرفت اونو و از اتاق پرتش کرد بیرون...
خیلی بلند فریاد زد
^_داشتی چه غلطی میکردی..بهت مگه گفتم حق نداری پاتو اینجا بزاری
صدای هق هق خواهر کوچولش بلند شد..
^_چرا گریه میکنی..هاااا؟؟؟(با صدای بلند)دهنتو ببند .. حالا امشب هم که بهت غذا ندادم کوفت کنی میفهمی باید چجوری حرف بزنی
^_نشنیییدم صدای چشم گفتنتو
یون شیم/چ...چ..هق..ش..م..
درو خیلی آروم بست..
کل بدنش عرق سرد کرده بود و دستاش میلرزید..
به سمت کتابا رفت که با چیزی که دید مث هر دفعه سر جاش قفل شد...
_یون شیم..!!
ادامه دارد...
۱۴.۸k
۰۴ تیر ۱۴۰۰