𝙢𝙖𝙜𝙝𝙚𝙝 𝙢𝙞𝙨𝙝𝙚𝙝 𝟱
با بسته شدن در منم چشمامو بستم . داشت خوابم میبرد که یهویی در با شتاب خورد به هم . سر جام میخکوب شدم . با ترس به چهره ی عصبی جونگکوک نگاه کردم .
+ چت شد یهو عین ملخ مردی ؟؟؟
_ م .. من ناراحتی قلبی د .. دارم .
حالت چهرش از عصبانی به نگران تبدیل شد .
+ ناراحتی قلبی ؟؟
_ اره .
+ الان خوبی ؟
سر تکون دادم به نشانه ی مثبت .
+ باشه . حالت بد شد به .....
_ یونگی و هوسوک میگم به پارک جیمین بگن بیاد .
دوباره اخماش تو هم رفت .
+ کی اینا رو بهت گفت ؟؟
_ آقای پارک .
+ خیل خب . پس دیگه خودت همه چیزو میدونی . من دیگه میرم . یادت نره . گردنت زیر تیغه . اگه تکون بخوری میمیری و یا اگر این تیغ به هر دلیلی تکون بخوره بازم میمیری . پس حواست باشه .
رفت ...
دوباره اشکام ریخته شدن . انقدر گریه کردم که دیگه نفسام بریده بریده شده بودن . هق هق میکردم . نگاهی به خودم کردم . با چیزی که دیدم جا خوردم . اشکام بند اومدن . لباسم خونی بود ( منحرف نشید اوسکلا ) واااا . برای چی خونی ؟ اصلا این خون کی بود ؟ از کجا اومده بود ؟ با درد فراوان از جام بلند شدم و رفتم سمت در . بازش کردم و رفتم بیرون داخل باغ عمارتی که داخلش بودم نشستم . تا الان فهمیده بودم که جئون جانگکوک رئیس یه باند مافیاییه . به نظرم قدرت زیادی هم داشت . باد به موهام میخورد و تکونشون میداد . از پشت دستی روی شونم نشست که باعث شد سرم رو برگردونم و به عقب نگاه کنم . یه پسری بود با چهره ی کیوت و اما جذاب . لبخند دندون نمایی زد و گفت : من هوسوکم . جانگ هوسوک . بهم جیهوپ یا هوپی هم میگن . خوشبختم .
+ اوه ممنون منم همینطور . فکر کنم منو بشناسی .
هوسوک : اره . ا/ت درسته ؟؟
+ اوهوم .
هوسوک : بیا بریم یه جایی رو نشونت بدم .
+ عااا .... باشه ... صب کن ... وایسا منم بیام ....
هوسوک : چقدر کندی بدوو ....
+ باشه اومدم ...
+ چت شد یهو عین ملخ مردی ؟؟؟
_ م .. من ناراحتی قلبی د .. دارم .
حالت چهرش از عصبانی به نگران تبدیل شد .
+ ناراحتی قلبی ؟؟
_ اره .
+ الان خوبی ؟
سر تکون دادم به نشانه ی مثبت .
+ باشه . حالت بد شد به .....
_ یونگی و هوسوک میگم به پارک جیمین بگن بیاد .
دوباره اخماش تو هم رفت .
+ کی اینا رو بهت گفت ؟؟
_ آقای پارک .
+ خیل خب . پس دیگه خودت همه چیزو میدونی . من دیگه میرم . یادت نره . گردنت زیر تیغه . اگه تکون بخوری میمیری و یا اگر این تیغ به هر دلیلی تکون بخوره بازم میمیری . پس حواست باشه .
رفت ...
دوباره اشکام ریخته شدن . انقدر گریه کردم که دیگه نفسام بریده بریده شده بودن . هق هق میکردم . نگاهی به خودم کردم . با چیزی که دیدم جا خوردم . اشکام بند اومدن . لباسم خونی بود ( منحرف نشید اوسکلا ) واااا . برای چی خونی ؟ اصلا این خون کی بود ؟ از کجا اومده بود ؟ با درد فراوان از جام بلند شدم و رفتم سمت در . بازش کردم و رفتم بیرون داخل باغ عمارتی که داخلش بودم نشستم . تا الان فهمیده بودم که جئون جانگکوک رئیس یه باند مافیاییه . به نظرم قدرت زیادی هم داشت . باد به موهام میخورد و تکونشون میداد . از پشت دستی روی شونم نشست که باعث شد سرم رو برگردونم و به عقب نگاه کنم . یه پسری بود با چهره ی کیوت و اما جذاب . لبخند دندون نمایی زد و گفت : من هوسوکم . جانگ هوسوک . بهم جیهوپ یا هوپی هم میگن . خوشبختم .
+ اوه ممنون منم همینطور . فکر کنم منو بشناسی .
هوسوک : اره . ا/ت درسته ؟؟
+ اوهوم .
هوسوک : بیا بریم یه جایی رو نشونت بدم .
+ عااا .... باشه ... صب کن ... وایسا منم بیام ....
هوسوک : چقدر کندی بدوو ....
+ باشه اومدم ...
۱۷.۱k
۰۶ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.