توت فرنگی p¹⁷
توت فرنگی p¹⁷
* یک ماه بعد*
همه ی بچه ها وسایلشون و جمع کرده بودن و داشتن حرکت میکردن به سمت کلبه، کلبه دقیقا توی جنگل بود، پر از درخت و چمن و علف بود، بوی طبیعت واقعا دیوانه وار بود، جین از ترس اینکه اتفاقی برای تهیونگ نیوفته یه سری وسایل مربوط به زایمان و اینجور چیزا برداشت.
*رسیدن به کلبه*
بچه ها رسیدن به کلبه ، واقعا کلبه ی بزرگی درون یه جنگل بزرگ بود، چند تا اتاق داشت سه تا بالا و چهار تا هم پایین. ساعت ۷:۳۵ دقیقه ی غروب بود که رسیدن و با همون خسته گی شون هم یه تمیز کاری کردن چون که تهیونگ هی غر غر میکرد که واقعا اینجا خاک داره و کثیفه، حف داشت چون باردار بود و وسواس داشت و حدود یه پنج ماهی میشد که کسی اونجا رو سر نزده. البته که خود تهیونگ هم کمک میکردا، نظارت کننده نبود.
*صبح روز بعد*
اون بوی شبنم هایی که افتاده بودن روی چمن ها و برگ ها و نور خورشید، صدای گنجشک ها جیرجیرک و غورباقه های نزدیک برکه و بچه ها رو از خواب بیدار کرد. همشون بعد از صبحانه داشتن آماده میشدن که برن بگردن.
*اتاق تهیونگ و کوک*
تهیونگ جلوی آینه ی قدی داشت لباسی که بر نت داشت و میدید تا ببینه که برای گشتن و عکس گرفتن مناسبه یا نه... تا اینکه زیر شکمش تیر کشید.
تهیونگ: آخخخخخخ، کو...کوچولوی مامانی زیاد شیطونی نکن دیگه! ....باشه؟
تق تق.
کوک: خوشگلم؟ با کو حرف میزنی؟
تهیونگ: با دخترت داشتم حرف میزدم، چون که کم کم داره آذین میکنه!
کوک: قربونتون برم من!
تهیونگ: خوب بریم ؟
کوک: آره، همه پایینن!
تهیونگ و کوک آماده شدن و رفتن پایین، همه چیز خیلی خوب پیش رفت. عکس گرفتن،غذا درست کردن،گشتن. خلاصه روز خیلی خوبی بود.
*فردای روز بعد...*
* یک ماه بعد*
همه ی بچه ها وسایلشون و جمع کرده بودن و داشتن حرکت میکردن به سمت کلبه، کلبه دقیقا توی جنگل بود، پر از درخت و چمن و علف بود، بوی طبیعت واقعا دیوانه وار بود، جین از ترس اینکه اتفاقی برای تهیونگ نیوفته یه سری وسایل مربوط به زایمان و اینجور چیزا برداشت.
*رسیدن به کلبه*
بچه ها رسیدن به کلبه ، واقعا کلبه ی بزرگی درون یه جنگل بزرگ بود، چند تا اتاق داشت سه تا بالا و چهار تا هم پایین. ساعت ۷:۳۵ دقیقه ی غروب بود که رسیدن و با همون خسته گی شون هم یه تمیز کاری کردن چون که تهیونگ هی غر غر میکرد که واقعا اینجا خاک داره و کثیفه، حف داشت چون باردار بود و وسواس داشت و حدود یه پنج ماهی میشد که کسی اونجا رو سر نزده. البته که خود تهیونگ هم کمک میکردا، نظارت کننده نبود.
*صبح روز بعد*
اون بوی شبنم هایی که افتاده بودن روی چمن ها و برگ ها و نور خورشید، صدای گنجشک ها جیرجیرک و غورباقه های نزدیک برکه و بچه ها رو از خواب بیدار کرد. همشون بعد از صبحانه داشتن آماده میشدن که برن بگردن.
*اتاق تهیونگ و کوک*
تهیونگ جلوی آینه ی قدی داشت لباسی که بر نت داشت و میدید تا ببینه که برای گشتن و عکس گرفتن مناسبه یا نه... تا اینکه زیر شکمش تیر کشید.
تهیونگ: آخخخخخخ، کو...کوچولوی مامانی زیاد شیطونی نکن دیگه! ....باشه؟
تق تق.
کوک: خوشگلم؟ با کو حرف میزنی؟
تهیونگ: با دخترت داشتم حرف میزدم، چون که کم کم داره آذین میکنه!
کوک: قربونتون برم من!
تهیونگ: خوب بریم ؟
کوک: آره، همه پایینن!
تهیونگ و کوک آماده شدن و رفتن پایین، همه چیز خیلی خوب پیش رفت. عکس گرفتن،غذا درست کردن،گشتن. خلاصه روز خیلی خوبی بود.
*فردای روز بعد...*
۳.۰k
۱۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.