فیک شوگا ( عشق ممنوعه ی من ) پارت 19
شوگا دراز کشید و گفت:میای کنارم دراز بکشی؟
میخواستم بگم نه ولی وقتیکه اون چشای مظلومشودیدم دلم نیومد و ملافه رو گرفتم و کشیدم رومون و رفتم توی بغل شوگا و محکم همدیگرو بغل کردیمو اروم اوم گریه کردیم اروم باصدای گرفته گفتم:شوگا انتقام مادر پدرتو باهم میگیریم من مثل یک دوست پشتتم هر کاری کنی کنارتم مطمئن باش سرم روی سینش بود و سرمو با دستاش به سینش محکم فشار میداد صدای زجر کشیدنش رو میشویدم و باعث میشد خودمم درد بکشم همیدیگه رو بغل کرده بودیدم تا بعد از چند دقیقه دیدم که شوگا به حالت خیلی خیلی کیوتی خوابیده حس کردم داره ازش خوشم میاد نه نه نه چی دارم میگم بلند شدم نشستم و ملافه رو اروم کشیدم کامل روش و ارم بلند شدم واتاقو بررسی کردم پنجره هاشو که میشه از بیرون وارد شد که دیدم پایین یکی از پنجره ها نردبودن قدیمی افتاده خوشحال شدم و راز در اتاق رفتم بیرون و از پله ها رفتم پایین و به خاله شوگا که یک پسر خوشتیب کنار ش بود گفتم:ممنون که لطف کردید گذاشتید شوگارو بببینم . خالش گفت:خواهش میکنم خوش اومدیدو تعظیم کردم که خواستم برم که اون پسر خوشتیپه گف:شما چکاره شوگایی؟
گفتم:من یکی از دوستاشونم اسمم ا/ت هست خوشبختم
گفت:اها منم تهیونگ هستم پسر خاله شوگا خوشبختم
تعظیم کردم و رفتم بیرون؛بیرونم چک کردم که دیدم خیلی نگهبان داره اما میشه از در پشتی وارد شد از در عادی رفتم بیرون حدود ساعتای 4 اومده بودیم و الان ساعت 7 بود گفتم وای مامانم میکشتم چند بارم بهم زنگ زده بود وایییی سریع یه تاکسی گرفتم و خودمو به خونه رسوندم وقتی در زدم انتظار هرچیزی رو داشتم هر دعوایی ...مامانم درو باز کرد و با عصبانیت گفت:معلومه کجایی؟میخوای امشبو توی کوچه بخوابی؟
بالبخند ضایع ام گفتم :ببخشید بعدش با سو وچندتا از رفیقامون کافه معذرت میخوام که بهت نگفتم
گفت:دفعه اخرت باشه هاع .....بیاتو
رفتم تو و رفتم توی اتاقم و نقشع کشیدم برای فردا که حال شوگارو بهتر گنم نمیدونم چرا میخواستم حالش خوب باشه اما من همیشه اینجوری بودم دوست داشتم همه خوشحال باشن به گوگل سر زدم و یه ویلای یه روز دو خوابه واسه فردا اجاره کردم که هیچ کس اونجا نباشه و برنامه ریزی کردمو وسایلو اماده کردم برای فردا و گرفتم خوابیدم.....
(فردا)
همون لباسای مدرسمو پوشیدم و لباسای بیرونی بعدشم گذاشتم توی کیفم و رفتم پایین و به مامانم گفتم:مامان امشب پیش سو میمونم چون پس فردا امتحان ریاضی دارم و همونجور که میدونی ریاضیم ریده میرم باسو کار کنم (دروغ)
گفت:باشه مراقب خودت باش پس فردا میبینمت دیگه اره؟
گفتم:فردا بعد مدرسه میبینیم ....بای
گفت:به سلامت
میخواستم بگم نه ولی وقتیکه اون چشای مظلومشودیدم دلم نیومد و ملافه رو گرفتم و کشیدم رومون و رفتم توی بغل شوگا و محکم همدیگرو بغل کردیمو اروم اوم گریه کردیم اروم باصدای گرفته گفتم:شوگا انتقام مادر پدرتو باهم میگیریم من مثل یک دوست پشتتم هر کاری کنی کنارتم مطمئن باش سرم روی سینش بود و سرمو با دستاش به سینش محکم فشار میداد صدای زجر کشیدنش رو میشویدم و باعث میشد خودمم درد بکشم همیدیگه رو بغل کرده بودیدم تا بعد از چند دقیقه دیدم که شوگا به حالت خیلی خیلی کیوتی خوابیده حس کردم داره ازش خوشم میاد نه نه نه چی دارم میگم بلند شدم نشستم و ملافه رو اروم کشیدم کامل روش و ارم بلند شدم واتاقو بررسی کردم پنجره هاشو که میشه از بیرون وارد شد که دیدم پایین یکی از پنجره ها نردبودن قدیمی افتاده خوشحال شدم و راز در اتاق رفتم بیرون و از پله ها رفتم پایین و به خاله شوگا که یک پسر خوشتیب کنار ش بود گفتم:ممنون که لطف کردید گذاشتید شوگارو بببینم . خالش گفت:خواهش میکنم خوش اومدیدو تعظیم کردم که خواستم برم که اون پسر خوشتیپه گف:شما چکاره شوگایی؟
گفتم:من یکی از دوستاشونم اسمم ا/ت هست خوشبختم
گفت:اها منم تهیونگ هستم پسر خاله شوگا خوشبختم
تعظیم کردم و رفتم بیرون؛بیرونم چک کردم که دیدم خیلی نگهبان داره اما میشه از در پشتی وارد شد از در عادی رفتم بیرون حدود ساعتای 4 اومده بودیم و الان ساعت 7 بود گفتم وای مامانم میکشتم چند بارم بهم زنگ زده بود وایییی سریع یه تاکسی گرفتم و خودمو به خونه رسوندم وقتی در زدم انتظار هرچیزی رو داشتم هر دعوایی ...مامانم درو باز کرد و با عصبانیت گفت:معلومه کجایی؟میخوای امشبو توی کوچه بخوابی؟
بالبخند ضایع ام گفتم :ببخشید بعدش با سو وچندتا از رفیقامون کافه معذرت میخوام که بهت نگفتم
گفت:دفعه اخرت باشه هاع .....بیاتو
رفتم تو و رفتم توی اتاقم و نقشع کشیدم برای فردا که حال شوگارو بهتر گنم نمیدونم چرا میخواستم حالش خوب باشه اما من همیشه اینجوری بودم دوست داشتم همه خوشحال باشن به گوگل سر زدم و یه ویلای یه روز دو خوابه واسه فردا اجاره کردم که هیچ کس اونجا نباشه و برنامه ریزی کردمو وسایلو اماده کردم برای فردا و گرفتم خوابیدم.....
(فردا)
همون لباسای مدرسمو پوشیدم و لباسای بیرونی بعدشم گذاشتم توی کیفم و رفتم پایین و به مامانم گفتم:مامان امشب پیش سو میمونم چون پس فردا امتحان ریاضی دارم و همونجور که میدونی ریاضیم ریده میرم باسو کار کنم (دروغ)
گفت:باشه مراقب خودت باش پس فردا میبینمت دیگه اره؟
گفتم:فردا بعد مدرسه میبینیم ....بای
گفت:به سلامت
۱.۹k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.