فرشته ی مرگ part:25
ا.ت:خودت خواستی از راه دیگه ای استفاده کنم
یه تیر توی پاش خالی کردمو پاشنه ی میخیمو توی جای تیر گذاشتمو فشار دادم
اشکاش شروع به ریختن کردن و درد میکشید
ا.ت:اگه نمیگی وقتمو تلف نکنم و بعدی رو بزنم تو مغزت
سان یونگ: هیونجین ...مینسوک به هیونجین دستور داد (باگریه)
کفشمو از روی پاش برداشتمو گفتم: ازت ممنون خوب بخوابی
به تعجب بهم نگاه کرد و تیر اخری رو خالی کردم
دستی روی صورتم کشیدم
صورتم خونی شده بود
نفس عمیقی کشیدم
ا.ت:اینم از این یکی به هر حال کشتن همتون وقت هدر دادنه
برگشتم خواستم از انبار برم بیرون
کوک:ا..ا.ت؟
ا.ت:اوو جانگکوک*تکون دادن دست*
نگاهی به جسد سان یونگ انداخت و سریع اومد دستمو گرفت میکشید و منو با خودش میبرد دستمو از دستش کشیدمو وایسادم
ا.ت:چت شده یهو
کوک:اومدی بار یه نفرو کشتی و رفتی توی اتاق منم یه تفنگ برداشتی بعد میگی چت شده از این بهتر نمیشم
ا.ت:این مهم نیست من یه ادمو کشتم عادیه نارا هواسش هست
کوک:از کجا معلوم همون نارا مین سوکو خبر نکنه مثل اینکه یادت رفته اینجا مال مین سوکه و ممکنه هر لحظه برسه اینجا
دیگه داشتم کلافه میشدم
با داد گفتم
ا.ت:به درک بیاد ..وقتی عین خیالتم نیست که یکی اومده بابامو کشته و رفته
و تو انتظار داری من باید همونجور مثل تو بشینم توی اون خونه ی کوفتی که حتی اجازه ندارم برم بیرون
فقط چرا ولم نمیکنی من برم اونو بکشم خیالم راحت بشه چرا دست از سرم بر نمیداری یه جوری رفتار میکنی که انگار دست خودم داوطلب شدم بیام تورو بکشم، یا اصلا به دنیا بیام و جزو مافیا باشم اصلا تو تابه حال انقدر بهت سخت گذشته که جلوی منو میگیری
تو خودت اصلا میدونی چند بار تو کل عمرم توی هر عملیاتی که داشتم ارزو کردم بمیرم وقتی هر دفعه زنده میمونم؟
چرا ولم نمیکنین؟
نفس عمیقی کشید و دستمال سفیدی از توی جیبش در اورد و خونای روی صورتم رو پاک کرد و دوباره دستمو گرفت
like :20
یه تیر توی پاش خالی کردمو پاشنه ی میخیمو توی جای تیر گذاشتمو فشار دادم
اشکاش شروع به ریختن کردن و درد میکشید
ا.ت:اگه نمیگی وقتمو تلف نکنم و بعدی رو بزنم تو مغزت
سان یونگ: هیونجین ...مینسوک به هیونجین دستور داد (باگریه)
کفشمو از روی پاش برداشتمو گفتم: ازت ممنون خوب بخوابی
به تعجب بهم نگاه کرد و تیر اخری رو خالی کردم
دستی روی صورتم کشیدم
صورتم خونی شده بود
نفس عمیقی کشیدم
ا.ت:اینم از این یکی به هر حال کشتن همتون وقت هدر دادنه
برگشتم خواستم از انبار برم بیرون
کوک:ا..ا.ت؟
ا.ت:اوو جانگکوک*تکون دادن دست*
نگاهی به جسد سان یونگ انداخت و سریع اومد دستمو گرفت میکشید و منو با خودش میبرد دستمو از دستش کشیدمو وایسادم
ا.ت:چت شده یهو
کوک:اومدی بار یه نفرو کشتی و رفتی توی اتاق منم یه تفنگ برداشتی بعد میگی چت شده از این بهتر نمیشم
ا.ت:این مهم نیست من یه ادمو کشتم عادیه نارا هواسش هست
کوک:از کجا معلوم همون نارا مین سوکو خبر نکنه مثل اینکه یادت رفته اینجا مال مین سوکه و ممکنه هر لحظه برسه اینجا
دیگه داشتم کلافه میشدم
با داد گفتم
ا.ت:به درک بیاد ..وقتی عین خیالتم نیست که یکی اومده بابامو کشته و رفته
و تو انتظار داری من باید همونجور مثل تو بشینم توی اون خونه ی کوفتی که حتی اجازه ندارم برم بیرون
فقط چرا ولم نمیکنی من برم اونو بکشم خیالم راحت بشه چرا دست از سرم بر نمیداری یه جوری رفتار میکنی که انگار دست خودم داوطلب شدم بیام تورو بکشم، یا اصلا به دنیا بیام و جزو مافیا باشم اصلا تو تابه حال انقدر بهت سخت گذشته که جلوی منو میگیری
تو خودت اصلا میدونی چند بار تو کل عمرم توی هر عملیاتی که داشتم ارزو کردم بمیرم وقتی هر دفعه زنده میمونم؟
چرا ولم نمیکنین؟
نفس عمیقی کشید و دستمال سفیدی از توی جیبش در اورد و خونای روی صورتم رو پاک کرد و دوباره دستمو گرفت
like :20
۶.۰k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.