پارت ۳ : بلند شدم و رفتم بچه رو بغل کردم که بهش غذا بدم و
پارت ۳ : بلند شدم و رفتم بچه رو بغل کردم که بهش غذا بدم و بدون توجه به غر زدن های جونگ کوک رفتم غذاشو گرم کردم و کنار جونگ کوک نشستم و به بچه غذا میدادم که جونگ کوک گفت : تو بهترین مادر و بی رحم ترین دختر دنیایی . لبخند زدم و گفتم : خب بیبی توام دیگه جونگ کوک : اوففففففف خفه شو جان من .خندیدم .
⁴month ago...
وارد شدیم و با کمی استرس بچه ای که تو بغلم بود و کمی محکم گرفتم . جونگ کوک دست راستشو روی کمرم گذاشت و اروم تو گوشم گفت : نگران هیچی نباش . یک مرد داشت پرونده هارو نگا میکرد که به کفش من نگا کرد و گفت : ببین تورو خدا اگه باز با شوهرت دعوا کردی بیرون رفته به من هیچ مربوط نیست که افرادم رو بفرسم برن دنبالش بخدا خسته شد....من : سلام .
یکدفعه پرید هوا و گفت : وااااایییییی....ب ببخشید فکر کرد...جونگ کوک؟؟؟جونگ کوک : سلام...چطوری ؟؟خوبی؟؟مرد : بعله ممنون ... من : ببخشید اینو میگم ولی شما خیلی شبیه برادرتون نامجون هستین مرد : آم...من نامجونم من : بله....چی....نامجون تویی؟؟؟؟؟؟یعنیی نمردییییی نامجون : نه معلومه نمردم جونگ کوک : توووو جوننن سالممم بدر بردی ازون اتیششششش . با پام محکم کوبوندم به زانوش و گفتم : ارومم تر عهه جونگ کوک : اخ اخ پامم نامجون : اره من زنده موندم ازون اتیش...به خاطر اون...بیخیال..پیشده اومدید اینجا؟؟من : آم...جونگ کوک : کدوم تیکه رو بگم؟؟ من : جک نیستشا جونگ کوک : میدونم...خب بگو دیگه من : یادم رفت جونگ کوک : چیی؟؟ این همه راه اومدیم که بعد بگی یادم رفت اررره؟ من : خب یادم رفت فکر کن ۲۰ سال با فکر اینکه نامجون مرده زندگی کردم خب واقعا مغزم هَندل نمیکنه جونگ کوک : خب منم نمیدونم چرا اومدیم اینجا....پس با اجازه بعدا میام من : بابااا جونگ کوک یک دقیقه صبر کن جونگ کوک : اَه چقدر جیغ میزنی...مثلا خیر سرت باید کلاس ازدواج کردن و بچتو بزاری من : اها یادم اومد ....نامجون...جونگ کوک : آو...منم فهمیدم نامجون : خب..ادامه بده من : تقریبا ماه پیش بود که شوهرم از خونه رفت و تو الان نیومده خونه...گوشیشو جواب نمیده و اصلا انلاین نشده ازون موقع انگار که گوشیش روشنه و تو شارژه ولی اصلا بهش دست نمیزنه نامجون : خب...هیچ اطلاعاتی درمورد اینکه کجا رفت نداری من : ن نه نامجون : میدونی با چه ماشینی رفت؟ من : اره میدونم . یک کاغذ جلوم گذاشت و گفت : تمام اطلاعاتشو اینجا بنویس ما پیداش میکنیم . بچه رو گذاشتم پایین و تمام جزئیاتو نوشتم . کاغذ و برداشت و داشت میخوند که فهمیدم رونیلا دوباره رفت خرابکاری بکنه . گفتم : خانم پارک رونِیلا اگه دست بزنی بهش دیگه .... . وسط حرفم سریع سمتم اومد و پاهامو گرفت و میگفت بابا.. نامجون نگام کرد و گفت : چیشد که اینقدر یکدفعه حرفتو گوش داد من : بهش میگم اگه حرفامو گوش نده..
⁴month ago...
وارد شدیم و با کمی استرس بچه ای که تو بغلم بود و کمی محکم گرفتم . جونگ کوک دست راستشو روی کمرم گذاشت و اروم تو گوشم گفت : نگران هیچی نباش . یک مرد داشت پرونده هارو نگا میکرد که به کفش من نگا کرد و گفت : ببین تورو خدا اگه باز با شوهرت دعوا کردی بیرون رفته به من هیچ مربوط نیست که افرادم رو بفرسم برن دنبالش بخدا خسته شد....من : سلام .
یکدفعه پرید هوا و گفت : وااااایییییی....ب ببخشید فکر کرد...جونگ کوک؟؟؟جونگ کوک : سلام...چطوری ؟؟خوبی؟؟مرد : بعله ممنون ... من : ببخشید اینو میگم ولی شما خیلی شبیه برادرتون نامجون هستین مرد : آم...من نامجونم من : بله....چی....نامجون تویی؟؟؟؟؟؟یعنیی نمردییییی نامجون : نه معلومه نمردم جونگ کوک : توووو جوننن سالممم بدر بردی ازون اتیششششش . با پام محکم کوبوندم به زانوش و گفتم : ارومم تر عهه جونگ کوک : اخ اخ پامم نامجون : اره من زنده موندم ازون اتیش...به خاطر اون...بیخیال..پیشده اومدید اینجا؟؟من : آم...جونگ کوک : کدوم تیکه رو بگم؟؟ من : جک نیستشا جونگ کوک : میدونم...خب بگو دیگه من : یادم رفت جونگ کوک : چیی؟؟ این همه راه اومدیم که بعد بگی یادم رفت اررره؟ من : خب یادم رفت فکر کن ۲۰ سال با فکر اینکه نامجون مرده زندگی کردم خب واقعا مغزم هَندل نمیکنه جونگ کوک : خب منم نمیدونم چرا اومدیم اینجا....پس با اجازه بعدا میام من : بابااا جونگ کوک یک دقیقه صبر کن جونگ کوک : اَه چقدر جیغ میزنی...مثلا خیر سرت باید کلاس ازدواج کردن و بچتو بزاری من : اها یادم اومد ....نامجون...جونگ کوک : آو...منم فهمیدم نامجون : خب..ادامه بده من : تقریبا ماه پیش بود که شوهرم از خونه رفت و تو الان نیومده خونه...گوشیشو جواب نمیده و اصلا انلاین نشده ازون موقع انگار که گوشیش روشنه و تو شارژه ولی اصلا بهش دست نمیزنه نامجون : خب...هیچ اطلاعاتی درمورد اینکه کجا رفت نداری من : ن نه نامجون : میدونی با چه ماشینی رفت؟ من : اره میدونم . یک کاغذ جلوم گذاشت و گفت : تمام اطلاعاتشو اینجا بنویس ما پیداش میکنیم . بچه رو گذاشتم پایین و تمام جزئیاتو نوشتم . کاغذ و برداشت و داشت میخوند که فهمیدم رونیلا دوباره رفت خرابکاری بکنه . گفتم : خانم پارک رونِیلا اگه دست بزنی بهش دیگه .... . وسط حرفم سریع سمتم اومد و پاهامو گرفت و میگفت بابا.. نامجون نگام کرد و گفت : چیشد که اینقدر یکدفعه حرفتو گوش داد من : بهش میگم اگه حرفامو گوش نده..
۷۰.۷k
۰۸ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.