فن فیک خاطرات گناهکار "پارت ۵"
+خواهش میکنم بزارید امشب و بدون درد بگذرونم
نامجون: فکر کنم گرسنه شدی . بزار برم یه ظرف غذا دیگه بیارم
لینا: نه . معذرت میخوام .
پوزخندی زد و از اتاق خارج شد
چندثانیه بعد رفتنش گریه هام شدت گرفت
+عوضی .. عوضییی .. عوضییییییی ...
دیشب خیلی خشن بود .. امشب حتما خشن تر هم میشه
اشکهام و پاک کردم و رفتم تا یکم توی عمارت قدم بزنم
نفهمیدم چی شد که ساعت 8:45 دقیقه شد
هینی کشیدم و به سمت خانم لی دوییدم
+خانم لی .. ارباب گفتن .. گفتن که...
گفتن جمله اش برام سخت بود ، باعث میشد احساس کنم یه هرزه ام
خانم لی : خودم میدونم چی گفت ، دنبالم بیا
به سمت یکی از اتاقا رفتیم . توی اتاق پر بود از ست خواب
+اینا دیگه برای کیَن؟
خانم لی: ارباب هرشب با یه دختر میخوابید . اما هیچوقت با یه نفر بیشتر از یکبار نمیخوابید نمیدونم چرا با تو اینطوری رفتار میکنه ، یا ازت خوشش اومده یا که .. میخواد اذیتت کنه
+تاحالا شده ارباب عاشق برده هاش بشه ؟
خانم لی: دوسال پیش برای اولین بار اتفاق افتاد . جیمین اون برده رو پیدا کرد و بعد از کلی شکنجه کردن جنازه شو برای ارباب فرستاد .
کمی ایستاد و به چهره مشتاق من نگاه کرد و ادامه داد : ارباب با اون دختر هم بیشتر از یکبار خوابیده بود . حتی اون دختر از ارباب حامله شده بود و مرگ اون دختر باعث شد ارباب خیلی بی رحم تر از چیزی که الان هست بشه
پرسیدم: یعنی ارباب اون دختر رو دوست داشته یا فقط بخاطر اون بچه کنار خودش نگهش میداشت؟
خانم لی : اونها عاشق هم بودن .. ارباب زندگی اون دختر و تبدیل به بهشتی کرده بود که هرکسی آرزوی داشتنش رو داره . یک جوری با اون دختر رفتار میکرد انگار که اون برده بود و اون دختر ، اربابش بود .
+پدر ارباب زندست؟
-زندست ، اونم هرروز توی عمارت خودش با دخترها میخوابه
+پسر پدری عوضین
خانم لی: این حرفها بین خودمون بمونه باشه؟
+باشه
ست لباس خواب قرمز و جلوم گرفت : اینارو بپوش ، ارباب از آرایش کردن خوشش نمیاد پس با صورتت کاری ندارم
+نمیتونم امشب به اتاقش نَرَم؟
-چطور میخوای نری؟
گفتم: میشه من رو قایم کنید ؟
پوزخندی زد و گفت : ارباب خیانتکارهاشو از آمریکا پیدا میکنه و اونارو نابود میکنه ، میخوای تورو که توی عمارتش قایم شدی پیدا نکنه؟
هوفی کشیدم و لباس هارو پوشیدم
خانم لی چشمهاشو باز کرد و نگاهم کرد: بهت میاد دخترم ، زودباش دیگه
دستم و کشید و همونطور که تقلا میکردم در اتاق ارباب رو باز کرد و هولم داد تو
نامجون: اوو .. دختر حرف گوش کنی شدی . اما یک دقیقه دیر کردی
+یک دقیقه مهمه؟
اخم کرد و گفت: زبون در اوردی دوباره . معلومه که مهمه باید دقیقا سروقت اینجا باشی . برو بخواب رو تخت
با ناراحتی سمت تخت رفتم و آروم روی تخت دراز کشیدم . لباسهاش رو در اورد و روم خیمه زد .
سرش و توی گردنم فرو برد و پوست گردنم و جویید
+آییی یکم آرومتررر ..
نامجون:خفه شو
دستش و روی دهنم گذاشت و مشغول مارک زدن بدنم شد
دستش و برداشت و به پایین پاهاش اشاره کرد
خوب میدونستم چی میخواد
+اون کار.. کار کثیفیه .
نامجون: لینا چرا نمیفهمی دلم نمیخواد یه حرف فاکی رو دوبار تکرار کنم؟
--
برای پارت بعد ، کامنت ها بیشتر از ۱۰ باشه :)
نامجون: فکر کنم گرسنه شدی . بزار برم یه ظرف غذا دیگه بیارم
لینا: نه . معذرت میخوام .
پوزخندی زد و از اتاق خارج شد
چندثانیه بعد رفتنش گریه هام شدت گرفت
+عوضی .. عوضییی .. عوضییییییی ...
دیشب خیلی خشن بود .. امشب حتما خشن تر هم میشه
اشکهام و پاک کردم و رفتم تا یکم توی عمارت قدم بزنم
نفهمیدم چی شد که ساعت 8:45 دقیقه شد
هینی کشیدم و به سمت خانم لی دوییدم
+خانم لی .. ارباب گفتن .. گفتن که...
گفتن جمله اش برام سخت بود ، باعث میشد احساس کنم یه هرزه ام
خانم لی : خودم میدونم چی گفت ، دنبالم بیا
به سمت یکی از اتاقا رفتیم . توی اتاق پر بود از ست خواب
+اینا دیگه برای کیَن؟
خانم لی: ارباب هرشب با یه دختر میخوابید . اما هیچوقت با یه نفر بیشتر از یکبار نمیخوابید نمیدونم چرا با تو اینطوری رفتار میکنه ، یا ازت خوشش اومده یا که .. میخواد اذیتت کنه
+تاحالا شده ارباب عاشق برده هاش بشه ؟
خانم لی: دوسال پیش برای اولین بار اتفاق افتاد . جیمین اون برده رو پیدا کرد و بعد از کلی شکنجه کردن جنازه شو برای ارباب فرستاد .
کمی ایستاد و به چهره مشتاق من نگاه کرد و ادامه داد : ارباب با اون دختر هم بیشتر از یکبار خوابیده بود . حتی اون دختر از ارباب حامله شده بود و مرگ اون دختر باعث شد ارباب خیلی بی رحم تر از چیزی که الان هست بشه
پرسیدم: یعنی ارباب اون دختر رو دوست داشته یا فقط بخاطر اون بچه کنار خودش نگهش میداشت؟
خانم لی : اونها عاشق هم بودن .. ارباب زندگی اون دختر و تبدیل به بهشتی کرده بود که هرکسی آرزوی داشتنش رو داره . یک جوری با اون دختر رفتار میکرد انگار که اون برده بود و اون دختر ، اربابش بود .
+پدر ارباب زندست؟
-زندست ، اونم هرروز توی عمارت خودش با دخترها میخوابه
+پسر پدری عوضین
خانم لی: این حرفها بین خودمون بمونه باشه؟
+باشه
ست لباس خواب قرمز و جلوم گرفت : اینارو بپوش ، ارباب از آرایش کردن خوشش نمیاد پس با صورتت کاری ندارم
+نمیتونم امشب به اتاقش نَرَم؟
-چطور میخوای نری؟
گفتم: میشه من رو قایم کنید ؟
پوزخندی زد و گفت : ارباب خیانتکارهاشو از آمریکا پیدا میکنه و اونارو نابود میکنه ، میخوای تورو که توی عمارتش قایم شدی پیدا نکنه؟
هوفی کشیدم و لباس هارو پوشیدم
خانم لی چشمهاشو باز کرد و نگاهم کرد: بهت میاد دخترم ، زودباش دیگه
دستم و کشید و همونطور که تقلا میکردم در اتاق ارباب رو باز کرد و هولم داد تو
نامجون: اوو .. دختر حرف گوش کنی شدی . اما یک دقیقه دیر کردی
+یک دقیقه مهمه؟
اخم کرد و گفت: زبون در اوردی دوباره . معلومه که مهمه باید دقیقا سروقت اینجا باشی . برو بخواب رو تخت
با ناراحتی سمت تخت رفتم و آروم روی تخت دراز کشیدم . لباسهاش رو در اورد و روم خیمه زد .
سرش و توی گردنم فرو برد و پوست گردنم و جویید
+آییی یکم آرومتررر ..
نامجون:خفه شو
دستش و روی دهنم گذاشت و مشغول مارک زدن بدنم شد
دستش و برداشت و به پایین پاهاش اشاره کرد
خوب میدونستم چی میخواد
+اون کار.. کار کثیفیه .
نامجون: لینا چرا نمیفهمی دلم نمیخواد یه حرف فاکی رو دوبار تکرار کنم؟
--
برای پارت بعد ، کامنت ها بیشتر از ۱۰ باشه :)
۲۷.۱k
۲۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.