part34
#part34
مجید-ازخونه زدم بیرون
واقعا حالم بد بود سوار ماشین شدم
پام و گذاشتم روگاز
باسرعت تمام داشتم رانندگی میکردم
نمیدونستم باید چیکار کنم
الان میفهم باعث بانی همهی مشکلاتم کی بود
د اخع عوضی میتونستی بیای باخودم حرف بزنی
باخانوادم چیکارداشتی
رفتم سم یجای خلوت
یجای کوهستانی
هیچکس نبود
ماشین پارک کردم
ازماشین پیاده شدم
عصبی بودم خسته بودم
واثقعا دیگه حوصله هیچی و نداشتم
نمیدونستم باید چیکار کنم
الان چجوری برم باخانوادم حرف بزنم
نکه بیتقصیر باشن
ولی تبسم مقصر اصلیه
چشامو بستم دلم میخواس ازتموم وجودم داد بزنم
اونقد داد زدم گریه کردم که دیگه
صدام گگرفته بود
نشستم روی یه تخته سنگ جلو ماشین
باید چیکارمیکردم
چرایهوهمچین شد
دلم میخواد زندگیم وبدم به ینفر بگم یدقه نگهش داربد
سری فرار کنم
کاش یکی من وبیدار میکرد ازاین کابوس
این مدت اونقد حالم بهم ریخته بود که
نفهمیدم چیشدرفتم سمت سیگار
سیگارم وازجیب کاپشنم درآوردم
روشنش کردم
هوا داشت کم کم تاریک میشد ولی من اصلا دوست نداشتم ازجام جم بخورم
دوست داشتم اونقد اینجا بشینم تاهمچی درست بشه
اخه چطوری درست بشه
چجوری میخوام حال تینارو اوکی کنم
حمید چجوری بانبودن کیانا کناربیاد
باباچجوریببین بچه هاش هرکدوم یجا دارن پرپر میشن
مامان چجور اون قرصایی که میخورد وترک کنه؟
اخه چجورییییی
نیم ساعت بعد:
مجید:پاشدم سوار ماشین شدم
سرم و گذاشتم رو فرمون ...
----------------------------
تینا-ساعت حدود 1شب بود ولی مجید خبری ازش نبود به گوشیشم اصلا جواب نمیداد حسابی نگرانش بود
نشستم روکاناپه بهمامان چیزی نگفتم
تانگران نشه
باباهم رفته بود سفرکاری
حمیدم که هییییی
نشستم روکاناپه
گوشیم وبرداشتم
چاره نداشتم جز منتظر بودن
رفتم توگوشی
عکسای خودم وحمید رضا رو
نگاه کردم
چقد روزای خوب زود رفت
چه زود اینهمه حس خوب تموم شد
باورم نمیشه بهم خیانت کردش....
#نقطه_تاریک_زندگیم#مجید_رضوی#حامیم#رمان
مجید-ازخونه زدم بیرون
واقعا حالم بد بود سوار ماشین شدم
پام و گذاشتم روگاز
باسرعت تمام داشتم رانندگی میکردم
نمیدونستم باید چیکار کنم
الان میفهم باعث بانی همهی مشکلاتم کی بود
د اخع عوضی میتونستی بیای باخودم حرف بزنی
باخانوادم چیکارداشتی
رفتم سم یجای خلوت
یجای کوهستانی
هیچکس نبود
ماشین پارک کردم
ازماشین پیاده شدم
عصبی بودم خسته بودم
واثقعا دیگه حوصله هیچی و نداشتم
نمیدونستم باید چیکار کنم
الان چجوری برم باخانوادم حرف بزنم
نکه بیتقصیر باشن
ولی تبسم مقصر اصلیه
چشامو بستم دلم میخواس ازتموم وجودم داد بزنم
اونقد داد زدم گریه کردم که دیگه
صدام گگرفته بود
نشستم روی یه تخته سنگ جلو ماشین
باید چیکارمیکردم
چرایهوهمچین شد
دلم میخواد زندگیم وبدم به ینفر بگم یدقه نگهش داربد
سری فرار کنم
کاش یکی من وبیدار میکرد ازاین کابوس
این مدت اونقد حالم بهم ریخته بود که
نفهمیدم چیشدرفتم سمت سیگار
سیگارم وازجیب کاپشنم درآوردم
روشنش کردم
هوا داشت کم کم تاریک میشد ولی من اصلا دوست نداشتم ازجام جم بخورم
دوست داشتم اونقد اینجا بشینم تاهمچی درست بشه
اخه چطوری درست بشه
چجوری میخوام حال تینارو اوکی کنم
حمید چجوری بانبودن کیانا کناربیاد
باباچجوریببین بچه هاش هرکدوم یجا دارن پرپر میشن
مامان چجور اون قرصایی که میخورد وترک کنه؟
اخه چجورییییی
نیم ساعت بعد:
مجید:پاشدم سوار ماشین شدم
سرم و گذاشتم رو فرمون ...
----------------------------
تینا-ساعت حدود 1شب بود ولی مجید خبری ازش نبود به گوشیشم اصلا جواب نمیداد حسابی نگرانش بود
نشستم روکاناپه بهمامان چیزی نگفتم
تانگران نشه
باباهم رفته بود سفرکاری
حمیدم که هییییی
نشستم روکاناپه
گوشیم وبرداشتم
چاره نداشتم جز منتظر بودن
رفتم توگوشی
عکسای خودم وحمید رضا رو
نگاه کردم
چقد روزای خوب زود رفت
چه زود اینهمه حس خوب تموم شد
باورم نمیشه بهم خیانت کردش....
#نقطه_تاریک_زندگیم#مجید_رضوی#حامیم#رمان
۳.۳k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.