پارت ۱۳ : یاااح چرا اینقدر ناراحتی؟من : اَح کوککک حرکاتم
پارت ۱۳ : یاااح چرا اینقدر ناراحتی؟من : اَح کوککک حرکاتم دست خودم نیست....یکدفعه دست کشیدم رو موهاش جونگ کوک : بله مشاهده کردم که زیبا مورد عنایت قرار گرفتی من : خفه شو دیگه خسته شدم .
از پشت شیشه بهش خیره شدم .
جونگ کوک گفت : بنظرت بهتر نیست بیشتر بمونه بیمارستان؟ من : نه...اگه بفهمه قراره طولانی مدت اونجا باشه رد میده جونگ کوک : قشنگ حفظی شوهرتواااا من : دوسال زندگی بی تجربه نمیمونه ادم جونگ کوک : باز این صیص اومد من : اگه نیام واسه کی بیام جونگ کوک : من آشغال گوش نمیدم .
متوجه شدم منظور حرفش من بودم که گفتم : خب حالا بچه رو بده .
بچه رو ازش اروم گرفتم و محکم پامو کوبوندم تو شکمش که جمع شد .
بلند ناله میکرد که گفتم : حقته بیشعور جونگ کوک : آههه آهههههه من : گمشو پاشو تا پرستارا روت کراش نزدن و نازتو نکشیدن جونگ کوک : خیلی خشنییی من : به شوهر قشنگم رفتم ....میگم گمشوووو بروووو کوک : که مثلا بچه خوابه .
تازه متوجه بچه شدم که ساکت شدم .
جونگ کوک بلند شد و باهم رفتیم .
وسط راه تهیونگ هم برداشتیم چون پشت تلفن کوک جرررر داد که منو بیارید خونتون .
داشتیم با وی درمورد ازدواج حرف میزدیم که گفت من ازدواج کردم .
پشمام که هیچ....مویرگام ریخت .
گفتم : ت تو چی زر زدی؟ تهیونگ : بخدا از دهنم پرید من : زن داری و لال شدی؟ کوک : میخوای بهت چاقو بدم ؟؟من : چاقو نه فقط یک دمپایی قرمز میخوام کوک : الان میرسیم منم همراهیت میکنم .
رفتیم خونه .
بچه رو تو اتاق خوابوندم و یک پتو برداشتم و اومدم بیرون .
درو بستم و پتو گذاشتم اون زیر که صدامون نره اونجا .
کوک دمپایی قرمز داد بهم که گفتم : خب آقای مستر کیم ...که ازدواج کردی نه؟ وی : شکر نیوتون رو خوردم من : نیوتون نکشش وسط گفتی ازدواج کردی ارع؟؟زنت کیه؟؟؟از کِی ازدواج کردین؟؟؟بچه چی بچه داری؟وی : بخدا شکر همسایه رو خوردم .
من : میزنمتتتتتتتت لعنتیییییییییییی .
همزمان کوک هم اومد باهم تا جان داشت زدیمش .
درحال زدن یکدفعه داد زد و گفت : چتونههه وحشیاااااااا من سینگلممممم وللللللم کننییدددد .
من و کوک خشک شدیم .
کوک گفت : من میدونستم این ابله کسی نمیگیرتش من : ارع...این تا اخر سینگل به گوره میدونستم..نچ نچ نچ ببین چطوری راحت دروغ گفت به ما تهیونگ : آخ اههه بمیرید هردوتون من : زبونت لال وی : ودف...مرسی واقعا دعای قشنگی بود من : خواهش میکنم عزیزم .
دمپایی رو سمت جونگ کوک پرت کردم که خورد به دهنش که داد زد و گفت : چتههه وحشییییییی من : اوی اوی اوی ( مادِ مادِ ( دیالوگی از کاپیتان لیوای )) من فقط خواستم دمپایی رو بدم بهت نگرفتی خورد تو صورتت نوش جونت .
از حرص داد زد و گفت : برو گمشوووو من : مردا مقدمن .
نزدکی بود منفجر بشه .
باهم شامی خوردیم و رفتیم خوابیدیم و وی رفت رو مبل خوابید
از پشت شیشه بهش خیره شدم .
جونگ کوک گفت : بنظرت بهتر نیست بیشتر بمونه بیمارستان؟ من : نه...اگه بفهمه قراره طولانی مدت اونجا باشه رد میده جونگ کوک : قشنگ حفظی شوهرتواااا من : دوسال زندگی بی تجربه نمیمونه ادم جونگ کوک : باز این صیص اومد من : اگه نیام واسه کی بیام جونگ کوک : من آشغال گوش نمیدم .
متوجه شدم منظور حرفش من بودم که گفتم : خب حالا بچه رو بده .
بچه رو ازش اروم گرفتم و محکم پامو کوبوندم تو شکمش که جمع شد .
بلند ناله میکرد که گفتم : حقته بیشعور جونگ کوک : آههه آهههههه من : گمشو پاشو تا پرستارا روت کراش نزدن و نازتو نکشیدن جونگ کوک : خیلی خشنییی من : به شوهر قشنگم رفتم ....میگم گمشوووو بروووو کوک : که مثلا بچه خوابه .
تازه متوجه بچه شدم که ساکت شدم .
جونگ کوک بلند شد و باهم رفتیم .
وسط راه تهیونگ هم برداشتیم چون پشت تلفن کوک جرررر داد که منو بیارید خونتون .
داشتیم با وی درمورد ازدواج حرف میزدیم که گفت من ازدواج کردم .
پشمام که هیچ....مویرگام ریخت .
گفتم : ت تو چی زر زدی؟ تهیونگ : بخدا از دهنم پرید من : زن داری و لال شدی؟ کوک : میخوای بهت چاقو بدم ؟؟من : چاقو نه فقط یک دمپایی قرمز میخوام کوک : الان میرسیم منم همراهیت میکنم .
رفتیم خونه .
بچه رو تو اتاق خوابوندم و یک پتو برداشتم و اومدم بیرون .
درو بستم و پتو گذاشتم اون زیر که صدامون نره اونجا .
کوک دمپایی قرمز داد بهم که گفتم : خب آقای مستر کیم ...که ازدواج کردی نه؟ وی : شکر نیوتون رو خوردم من : نیوتون نکشش وسط گفتی ازدواج کردی ارع؟؟زنت کیه؟؟؟از کِی ازدواج کردین؟؟؟بچه چی بچه داری؟وی : بخدا شکر همسایه رو خوردم .
من : میزنمتتتتتتتت لعنتیییییییییییی .
همزمان کوک هم اومد باهم تا جان داشت زدیمش .
درحال زدن یکدفعه داد زد و گفت : چتونههه وحشیاااااااا من سینگلممممم وللللللم کننییدددد .
من و کوک خشک شدیم .
کوک گفت : من میدونستم این ابله کسی نمیگیرتش من : ارع...این تا اخر سینگل به گوره میدونستم..نچ نچ نچ ببین چطوری راحت دروغ گفت به ما تهیونگ : آخ اههه بمیرید هردوتون من : زبونت لال وی : ودف...مرسی واقعا دعای قشنگی بود من : خواهش میکنم عزیزم .
دمپایی رو سمت جونگ کوک پرت کردم که خورد به دهنش که داد زد و گفت : چتههه وحشییییییی من : اوی اوی اوی ( مادِ مادِ ( دیالوگی از کاپیتان لیوای )) من فقط خواستم دمپایی رو بدم بهت نگرفتی خورد تو صورتت نوش جونت .
از حرص داد زد و گفت : برو گمشوووو من : مردا مقدمن .
نزدکی بود منفجر بشه .
باهم شامی خوردیم و رفتیم خوابیدیم و وی رفت رو مبل خوابید
۳۸.۵k
۰۳ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.