فیک خیانت p2
ا/ت ویو:ساعت ۶ عصر بود شیفتم تموم شده بود . امروز ۴ تا عمل داشتم دارم میمیرم از خستگی .
از بیمارستان زدم بیرون سوار ماشینم شدم و به سمت عمارت حرکت کردم .
دیگه از این رفتارای تهیونگ خسته شدم امروز دیگه میخوام باهاش صحبت کنم ببینم قضیه چیه . و چرا داره اینطور رفتار میکنه
تهیونگ ویو:کارام تموم شده بود . از شرکت زدم بیرون و به سمت ماشینم حرکت کردم امروز میخواستم با ا/ت صحبت کنم و بهش بگم که جنی برگشته و منم میخوام بیارمش عمارت .
ا/ت ویو:رسیدم عمارت و دیدم تهیونگ نیومده امیدوار بودم امروز بیاد . تصمیم گرفتم برم غذای موردعلاقشو یعنی دوکبوکی رو درست کنم . رفتم تو آشپز خونه و مشغول آشپزی شدم . بعد از نیم ساعت زنگ خونه به صدا دراومد .
رفتم درو باز کردم که دیدم تهیونگه و .. و.. اون .. اون.. جنی بود که دست تهیونگو گرفته بود . برای یه لحظه نفسم تو سینم حبس شد .
اما به روی خودم نیاوردم و با لبخند به سمت تهیونگ برگشتم و گفتم
ا/ت: خوش اومدی . و نمی دونستم مهمون داریم باید بهم خبر میدادی عزیزم
تهیونگ:ممنون . و اینکه میخواستم بهت بگم ولی وقت نشد خب جنی برای مدتی قراره اینجا بمونه .
ا/ت : خب باشه . (به سمت جنی برگشت و بالبخند ) خوش اومدی جنی. از دیدنت خوشحال شدم .
جنی: ممنون ا/ت جون منم از دیدنت خوشحال شدم (داره زر میزنه)
راوی: بعد ا/ت از جلوی در کنار رفت و جنی و تهیونگ وارد شدن که تهیونگ گفت
تهیونگ:ا/ت آجوما کجاست؟
ا/ت: امروز بهش مرخصی دادم گفتم زودتر بره میخواستم خودم برات غذا درست کنم عشقم.
تهیونگ:آها که اینطور باشه(خیلی سرد)
پس ا/ت...
ا/ت:(به سمت تهیونگ برگش و سوالی نگاهش کرد)
تهیونگ : پس اتاق مهمون رو خودت برای جنی آماده کن .
ا/ت:باشه
راوی:ا/ت رفت سمت آشپز خونه و میزو چید . بعد تهیونگ و جنی رو صدا زد .
ا/ت:تهیونگ بیاین شام حاضره
تهیونگ:باشه اومدیم .
ا/ت ویو: نشستم پشت میز و تهیونگ و جنی هم اومدن منتظر بودم تا تهیونگ بیاد کنارم بشینه اما کنار جنی نشست اون لحظه واقعا دلم میخواست گریه کنم تهیونگ چرا بامن اینجوری میکنه ؟؟ مگه من چی براش کم گذاشته بودم؟؟ نکنه ..که .. اونو...جنی.. نه بابا این چه فکر مزخرفیه اه امکان نداره تهیونگ عاشق منه همچین کاری نمی کنه . امشب باهاش دراین باره صحبت می کنم .
راوی: بعد از شام ا/ت میزو جمع کرد و هرسه تاشون باهم رفتن و تو پذیرایی رو مبل نشستن و بازم تهیونگ کنار جنی نشست ا/ت هم حسابی عصبانی و ناراحت شده بود اما چیزی نگفت که جنی گفت....
وای ببخشید اگه کمه خسته شدم بقیش پارت بعد .
امیدوارم خوشتون اومده باشه ولطفا منو حمایت کنید .
لطفا کامنت هم بزارید و نظرتونو درمورد فیکم بگید . ممنون😘❤️❤️
از بیمارستان زدم بیرون سوار ماشینم شدم و به سمت عمارت حرکت کردم .
دیگه از این رفتارای تهیونگ خسته شدم امروز دیگه میخوام باهاش صحبت کنم ببینم قضیه چیه . و چرا داره اینطور رفتار میکنه
تهیونگ ویو:کارام تموم شده بود . از شرکت زدم بیرون و به سمت ماشینم حرکت کردم امروز میخواستم با ا/ت صحبت کنم و بهش بگم که جنی برگشته و منم میخوام بیارمش عمارت .
ا/ت ویو:رسیدم عمارت و دیدم تهیونگ نیومده امیدوار بودم امروز بیاد . تصمیم گرفتم برم غذای موردعلاقشو یعنی دوکبوکی رو درست کنم . رفتم تو آشپز خونه و مشغول آشپزی شدم . بعد از نیم ساعت زنگ خونه به صدا دراومد .
رفتم درو باز کردم که دیدم تهیونگه و .. و.. اون .. اون.. جنی بود که دست تهیونگو گرفته بود . برای یه لحظه نفسم تو سینم حبس شد .
اما به روی خودم نیاوردم و با لبخند به سمت تهیونگ برگشتم و گفتم
ا/ت: خوش اومدی . و نمی دونستم مهمون داریم باید بهم خبر میدادی عزیزم
تهیونگ:ممنون . و اینکه میخواستم بهت بگم ولی وقت نشد خب جنی برای مدتی قراره اینجا بمونه .
ا/ت : خب باشه . (به سمت جنی برگشت و بالبخند ) خوش اومدی جنی. از دیدنت خوشحال شدم .
جنی: ممنون ا/ت جون منم از دیدنت خوشحال شدم (داره زر میزنه)
راوی: بعد ا/ت از جلوی در کنار رفت و جنی و تهیونگ وارد شدن که تهیونگ گفت
تهیونگ:ا/ت آجوما کجاست؟
ا/ت: امروز بهش مرخصی دادم گفتم زودتر بره میخواستم خودم برات غذا درست کنم عشقم.
تهیونگ:آها که اینطور باشه(خیلی سرد)
پس ا/ت...
ا/ت:(به سمت تهیونگ برگش و سوالی نگاهش کرد)
تهیونگ : پس اتاق مهمون رو خودت برای جنی آماده کن .
ا/ت:باشه
راوی:ا/ت رفت سمت آشپز خونه و میزو چید . بعد تهیونگ و جنی رو صدا زد .
ا/ت:تهیونگ بیاین شام حاضره
تهیونگ:باشه اومدیم .
ا/ت ویو: نشستم پشت میز و تهیونگ و جنی هم اومدن منتظر بودم تا تهیونگ بیاد کنارم بشینه اما کنار جنی نشست اون لحظه واقعا دلم میخواست گریه کنم تهیونگ چرا بامن اینجوری میکنه ؟؟ مگه من چی براش کم گذاشته بودم؟؟ نکنه ..که .. اونو...جنی.. نه بابا این چه فکر مزخرفیه اه امکان نداره تهیونگ عاشق منه همچین کاری نمی کنه . امشب باهاش دراین باره صحبت می کنم .
راوی: بعد از شام ا/ت میزو جمع کرد و هرسه تاشون باهم رفتن و تو پذیرایی رو مبل نشستن و بازم تهیونگ کنار جنی نشست ا/ت هم حسابی عصبانی و ناراحت شده بود اما چیزی نگفت که جنی گفت....
وای ببخشید اگه کمه خسته شدم بقیش پارت بعد .
امیدوارم خوشتون اومده باشه ولطفا منو حمایت کنید .
لطفا کامنت هم بزارید و نظرتونو درمورد فیکم بگید . ممنون😘❤️❤️
۱۹.۳k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.