×قسمت نهم×پارت یک
×قسمت نهم×پارت یک
جلوی اینه خودمو برانداز کردم
سفیدی لباس و سیاهی ساق پام ترکیب قشنگی داشتن
شده بودم شبیه این دختر بچه هایی که موهاشونو خرگوشی میبندن توی کوچه لی لی بازی میکنه
موهامو خرگوشی نبسته بودما
از اونجایی که خودش حالت داشت همشو دور صورتم پهن ریخته بودم و اینجوری پشت کمرمم معلوم نبود
تقریبا میشد گفت هیج جای بدنم پیدا نیست
یه دستبند که تمامش نگین بود دست کرده بودم و یه تل سر سفید روی موهام گذاشته بودم
یه ارایش خیلی ملایمم کردم که همش یه رژ قرمز خوشرنگ بود و یکم مداد چشم و ریمل و خط چشم (کلا واسه چشمام کم نزاشتم )
بعدم با عطر دوش گرفتم و سر حوصله لاک مشکیمو زدم
این اولین دیدار من با ترنم خانوم بود
دلم میخواست بی کم و کاستی باشم
نمیخواستم ازم سرتر باشه
کفشای عروسکی و نازمو پا کردم و بعد خواستم مامانو صدا کنم که درموردم نظر بده که...
خودش اومد توی اتاقم
_ایدا اماده شدی یا...
چشمش که بهم خورد ساکت شد
دهنش باز مونده بود
مامان داشت واسه بار اول لباسومیدید
اخه وقتی من رسیدم مامان داشت به کارای خودش میرسید
منم تا الان که برم دوش بگیرم و به کارامبرسم با مامان ارتباط برقرار نکرده بودم
مامان یهو با ذوق گفت:ایدا شبیه شیش سالگیات شدی...
قیافم کج شد :\
ینی کاملا قهوه ایم کرد رفت
ینی انقد بچه به نظر میام ؟؟
پرسیدم :چرا !؟
همونجوری که با لبخند و ذوق لباسو بررسی میکرد گفت:اخه اونموقع ها بلد نبودی خودت لباساتو انتخاب کنی..من انتخاب میکردم واست..همیشه هم شیک ترین دختر فامیل بودی...از اون به بعد این اولین باریه که خوشگل میبینمت
ینی به معنای واقعی کلمه ضایعم کرد رفت
خیلی غیر مستقیم میگفت سلیقت و تیپ زدنتبه درد عمت میخوره
همونجوری که من در قهوه ای شدن به سر میبردم گفت :ایدا لباساتو درار..مانتو شلوارتو بپوش..وقتی رسیدیم اونجا میری همشو عوض میکنی
غر زدم :عه مامان..من حوصله ندارم...همینجوری یه شال میندازم سرم میام دیگه...راهی نیست تا اونجا که
مامان در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:نکنه واقعا فک کردی شیش سالته !؟
و من برای سومین بار ضایع شدم
با حرص لباسامو دراوردم و اماده شدم
بعدم با مامان و بابا رفتیم سمت خونه ترنم اینا
استرس وجودمو پر کرده بود
از سر و صدای داخل خونشون میشد فهمید پاکان اینا زودتر اومدن
از شانس بدم طب معمول بابا جعبه شیرینی شوت کرد تو بغل من و روشو سمت مامان کرد که کرواتشو مرتب کنه
جعبه انقد سنگین بود که هی کج و کوله میشدم
بعد یهو در باز شد
بابا و مامان کارشون تموم شده بود
یه دختر هم سن خودم روبروی ما با لبخند مهربونی ایستاده بود
خیلی دلم میخواست انالیزش کنم
ولی با جعبه گنده شیرینی نمیشد
بابا مامان ترنم اومدن دم در و شروع کردن تعارف و سلام احوال پرسی
هنوز کسی منو ندیده بود
از لای در پاکانو دیدم که روی مبل نشسته بود
اونم نگاهش بهم افتاد
با چشمام التماس کردم به دادم برسه..
جلوی خودشو گرفته بود که نخنده
یواشکی اومد سمت در و با خنده جعبه شیرینی رو گرفت برد
فقط شنیدم که گفت:فسقلی
عمت فسقلیه
حالا فرصت کرده بودم یه خودی نشون بدم
چشمم به ترنم خورد
با قیافه پکری داشت منو میپایید
حدس زدم قضیه شیرینی رو دیده
با خنده بهش سلام کردم و اونم با اکراه جوابمو داد
بعدم زورکی همو بغل کردیم
با مامان باباشم سلام احوال پرسی کردم تا بالاخره خانواده سالاری متوجه شدن که مهمونو دم در نگه نمیدارن و تعارف کردن بریم داخل
بابا با چشم ازم میپرسید شیرینی کو ؟؟
منم با چشم به روی میز اشاره کردم
تعجب کرده بود که چجوری کار جعبه شیرینی به اونجا کشیده
با شیوا خانوم و بابای پاکانم سلام احوال پرسی کردیم و با چشم و ابروی مامان فهمیدم باید برم لباسامو عوض کنم
شیوا خانوم کت و شلوار بادمجونی پوشیده بود
مامانه ترنمم یه کت و شلوار سبز رنگ و تیره ای تن کرده بود
لباس مامان نیازی به عوض کردن نداشت
من رفتم توی اتاق ولباسامو عوض کردم
بعدم برگشتم توی جمع
همه چشما بهم خیره شد
حس خوبی نداشتم
کنار مامان نشستم
لپام رنگ گرفته بود از خجالت
وقتی همه به کار خودشون مشغول شدن و دست از قورت دادن من با نگاهشونبرداشتن هنوز دو جفت چشمو روی خودم خیره میدیدم
حدس میزدم پاکان و ترنم باشن
یخورده که گذشت به خودم اجازه انالیز کردن بقیه رو دادم
البته بقیه فقط پاکان و ترنم بودن
ترنم اصلا خوب لباس نپوشیده بود
یه شرت تنگ و کوتاه از این لی های پاره پوره
با یه کت که اگه خم میشد پشتش پیدا بود
ترنم زشت نبود
اما میشد با اطمینان بگم به خوشگلی منم نبود
موهاش مشکی بود و لخت و صاف
ولی موهای من خرمایی رنگ بود و حالت دار
بدن هردومون سفید بود
دماغ قلمی و لبای متعادلی داشت
گونه هاش خیلی برجسته بود
شبیه فندق بود
پیشونی بلندی هم داشت
چشماش مشکی مشکی بود
در کل دختر دوست داشتنی و با نمکی بود
جلوی اینه خودمو برانداز کردم
سفیدی لباس و سیاهی ساق پام ترکیب قشنگی داشتن
شده بودم شبیه این دختر بچه هایی که موهاشونو خرگوشی میبندن توی کوچه لی لی بازی میکنه
موهامو خرگوشی نبسته بودما
از اونجایی که خودش حالت داشت همشو دور صورتم پهن ریخته بودم و اینجوری پشت کمرمم معلوم نبود
تقریبا میشد گفت هیج جای بدنم پیدا نیست
یه دستبند که تمامش نگین بود دست کرده بودم و یه تل سر سفید روی موهام گذاشته بودم
یه ارایش خیلی ملایمم کردم که همش یه رژ قرمز خوشرنگ بود و یکم مداد چشم و ریمل و خط چشم (کلا واسه چشمام کم نزاشتم )
بعدم با عطر دوش گرفتم و سر حوصله لاک مشکیمو زدم
این اولین دیدار من با ترنم خانوم بود
دلم میخواست بی کم و کاستی باشم
نمیخواستم ازم سرتر باشه
کفشای عروسکی و نازمو پا کردم و بعد خواستم مامانو صدا کنم که درموردم نظر بده که...
خودش اومد توی اتاقم
_ایدا اماده شدی یا...
چشمش که بهم خورد ساکت شد
دهنش باز مونده بود
مامان داشت واسه بار اول لباسومیدید
اخه وقتی من رسیدم مامان داشت به کارای خودش میرسید
منم تا الان که برم دوش بگیرم و به کارامبرسم با مامان ارتباط برقرار نکرده بودم
مامان یهو با ذوق گفت:ایدا شبیه شیش سالگیات شدی...
قیافم کج شد :\
ینی کاملا قهوه ایم کرد رفت
ینی انقد بچه به نظر میام ؟؟
پرسیدم :چرا !؟
همونجوری که با لبخند و ذوق لباسو بررسی میکرد گفت:اخه اونموقع ها بلد نبودی خودت لباساتو انتخاب کنی..من انتخاب میکردم واست..همیشه هم شیک ترین دختر فامیل بودی...از اون به بعد این اولین باریه که خوشگل میبینمت
ینی به معنای واقعی کلمه ضایعم کرد رفت
خیلی غیر مستقیم میگفت سلیقت و تیپ زدنتبه درد عمت میخوره
همونجوری که من در قهوه ای شدن به سر میبردم گفت :ایدا لباساتو درار..مانتو شلوارتو بپوش..وقتی رسیدیم اونجا میری همشو عوض میکنی
غر زدم :عه مامان..من حوصله ندارم...همینجوری یه شال میندازم سرم میام دیگه...راهی نیست تا اونجا که
مامان در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:نکنه واقعا فک کردی شیش سالته !؟
و من برای سومین بار ضایع شدم
با حرص لباسامو دراوردم و اماده شدم
بعدم با مامان و بابا رفتیم سمت خونه ترنم اینا
استرس وجودمو پر کرده بود
از سر و صدای داخل خونشون میشد فهمید پاکان اینا زودتر اومدن
از شانس بدم طب معمول بابا جعبه شیرینی شوت کرد تو بغل من و روشو سمت مامان کرد که کرواتشو مرتب کنه
جعبه انقد سنگین بود که هی کج و کوله میشدم
بعد یهو در باز شد
بابا و مامان کارشون تموم شده بود
یه دختر هم سن خودم روبروی ما با لبخند مهربونی ایستاده بود
خیلی دلم میخواست انالیزش کنم
ولی با جعبه گنده شیرینی نمیشد
بابا مامان ترنم اومدن دم در و شروع کردن تعارف و سلام احوال پرسی
هنوز کسی منو ندیده بود
از لای در پاکانو دیدم که روی مبل نشسته بود
اونم نگاهش بهم افتاد
با چشمام التماس کردم به دادم برسه..
جلوی خودشو گرفته بود که نخنده
یواشکی اومد سمت در و با خنده جعبه شیرینی رو گرفت برد
فقط شنیدم که گفت:فسقلی
عمت فسقلیه
حالا فرصت کرده بودم یه خودی نشون بدم
چشمم به ترنم خورد
با قیافه پکری داشت منو میپایید
حدس زدم قضیه شیرینی رو دیده
با خنده بهش سلام کردم و اونم با اکراه جوابمو داد
بعدم زورکی همو بغل کردیم
با مامان باباشم سلام احوال پرسی کردم تا بالاخره خانواده سالاری متوجه شدن که مهمونو دم در نگه نمیدارن و تعارف کردن بریم داخل
بابا با چشم ازم میپرسید شیرینی کو ؟؟
منم با چشم به روی میز اشاره کردم
تعجب کرده بود که چجوری کار جعبه شیرینی به اونجا کشیده
با شیوا خانوم و بابای پاکانم سلام احوال پرسی کردیم و با چشم و ابروی مامان فهمیدم باید برم لباسامو عوض کنم
شیوا خانوم کت و شلوار بادمجونی پوشیده بود
مامانه ترنمم یه کت و شلوار سبز رنگ و تیره ای تن کرده بود
لباس مامان نیازی به عوض کردن نداشت
من رفتم توی اتاق ولباسامو عوض کردم
بعدم برگشتم توی جمع
همه چشما بهم خیره شد
حس خوبی نداشتم
کنار مامان نشستم
لپام رنگ گرفته بود از خجالت
وقتی همه به کار خودشون مشغول شدن و دست از قورت دادن من با نگاهشونبرداشتن هنوز دو جفت چشمو روی خودم خیره میدیدم
حدس میزدم پاکان و ترنم باشن
یخورده که گذشت به خودم اجازه انالیز کردن بقیه رو دادم
البته بقیه فقط پاکان و ترنم بودن
ترنم اصلا خوب لباس نپوشیده بود
یه شرت تنگ و کوتاه از این لی های پاره پوره
با یه کت که اگه خم میشد پشتش پیدا بود
ترنم زشت نبود
اما میشد با اطمینان بگم به خوشگلی منم نبود
موهاش مشکی بود و لخت و صاف
ولی موهای من خرمایی رنگ بود و حالت دار
بدن هردومون سفید بود
دماغ قلمی و لبای متعادلی داشت
گونه هاش خیلی برجسته بود
شبیه فندق بود
پیشونی بلندی هم داشت
چشماش مشکی مشکی بود
در کل دختر دوست داشتنی و با نمکی بود
۱۹.۱k
۱۰ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.