Part 41
Part 41
سویا: چی؟ تهیونگ میفهمی داری چی میگی؟
تهیونگ: اره میفهمم خوبم میفهمم که دارم چی میگم
سویا: یعنی چی با مرگ من تموم میشه؟
تهوینگ: یعنی این که....ولش کن هوفففف
سویا: تهیونگ حرف بزن یعنی چی؟
تهیونگ: ولم کن
سویا: تهیونگ میگم بگو
تهیونگ: پدر گفت اگه تو عاشق اون بشی به جای اون تو میمیری
سویا: ( شکه)....چ...چچ...چی؟
تهیونگ: پس عشق و همینجا چال کن
سویا: نمیتونم
تهیونگ: میتونی
سویا: نمیخوام میخوام قبول کنم
تهیونگ: سویا میفهمی چی میگی؟
سویا: آره خوب میفهمم چی میگم اول میفهمم که کاره اونه یا نه بعد
تهیونگ: خیلی خوب خود دانی ولی بگم این حرفا از اینجا بیرون نمیره فهمیدی؟
سویا: باشه
تهیونگ: ببین حتی یونا و کوک هم نباید بدونن حله؟
سویا: اوم اوکی
سویا ویو
تهیونگ منو رسوند خونه خودم و بعدم برگشت عمارت من اون شبو درست نتونستم بخوابم مادر یعنی واقعا یونگی تورو کشته؟ مادر من چیکار کنم؟ نمیدونم باید چیکار کنم...با همین فکر و خیال ها خوابم برد صبح از خواب بیدار شدم و کارای لازم رو انجام دادم و به طرف شرکت حرکت کردم رفتم اتاق رئیس ولی کسی اونجا نبود پس گفتم شاید هنوز نیومده من دیشب کلی به درخواستش فکر کردم و حالا منتظر بودم که بیاد ولی هر چی نشستم نیومد ساعت حدودا ۱۲ شب شده بود و من کار هامو انجام داده بودم نگاهی به جای خالیش انداختم چرا انقدر دلم براش تنگ شده؟ چرا نیومد؟ کار هامو انجام دادم و برگشتم خونه حدود یک هفته گذشت ولی توی این یک هفته حتی یک بار هم یونگی رو ندیدم نمیدونم کجاست و چیکار میکنه ولی من.... دل من....من خیلی دلم براش تنگ شده بی خیال شدم و دوباره مشغول کارم شدم که در باز شد با دین کای خوشحال شدم اون وارد شد ولی هم ناراحت بود هم عصبی....
.....
ادامه دارد...
سویا: چی؟ تهیونگ میفهمی داری چی میگی؟
تهیونگ: اره میفهمم خوبم میفهمم که دارم چی میگم
سویا: یعنی چی با مرگ من تموم میشه؟
تهوینگ: یعنی این که....ولش کن هوفففف
سویا: تهیونگ حرف بزن یعنی چی؟
تهیونگ: ولم کن
سویا: تهیونگ میگم بگو
تهیونگ: پدر گفت اگه تو عاشق اون بشی به جای اون تو میمیری
سویا: ( شکه)....چ...چچ...چی؟
تهیونگ: پس عشق و همینجا چال کن
سویا: نمیتونم
تهیونگ: میتونی
سویا: نمیخوام میخوام قبول کنم
تهیونگ: سویا میفهمی چی میگی؟
سویا: آره خوب میفهمم چی میگم اول میفهمم که کاره اونه یا نه بعد
تهیونگ: خیلی خوب خود دانی ولی بگم این حرفا از اینجا بیرون نمیره فهمیدی؟
سویا: باشه
تهیونگ: ببین حتی یونا و کوک هم نباید بدونن حله؟
سویا: اوم اوکی
سویا ویو
تهیونگ منو رسوند خونه خودم و بعدم برگشت عمارت من اون شبو درست نتونستم بخوابم مادر یعنی واقعا یونگی تورو کشته؟ مادر من چیکار کنم؟ نمیدونم باید چیکار کنم...با همین فکر و خیال ها خوابم برد صبح از خواب بیدار شدم و کارای لازم رو انجام دادم و به طرف شرکت حرکت کردم رفتم اتاق رئیس ولی کسی اونجا نبود پس گفتم شاید هنوز نیومده من دیشب کلی به درخواستش فکر کردم و حالا منتظر بودم که بیاد ولی هر چی نشستم نیومد ساعت حدودا ۱۲ شب شده بود و من کار هامو انجام داده بودم نگاهی به جای خالیش انداختم چرا انقدر دلم براش تنگ شده؟ چرا نیومد؟ کار هامو انجام دادم و برگشتم خونه حدود یک هفته گذشت ولی توی این یک هفته حتی یک بار هم یونگی رو ندیدم نمیدونم کجاست و چیکار میکنه ولی من.... دل من....من خیلی دلم براش تنگ شده بی خیال شدم و دوباره مشغول کارم شدم که در باز شد با دین کای خوشحال شدم اون وارد شد ولی هم ناراحت بود هم عصبی....
.....
ادامه دارد...
۱.۹k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.