"•عشق خونی•" "•پارت16•" "•بخش دوم«اخر»•"
در حیاط کامل باز بود. شونه ای بالا انداختم و با احتیاط رفتم داخل. به پنجره های طبقه بالا نگاهی انداختم، با دیدن پنجره ای که باز بود لبخندی زدم. اگه بتونم از اون پنجره برم داخل میتونم یواشکی نگاهی به داخل عمارت بندازم. ماسک مشکیم رو روی صورتم مرتب کردم و نگاهی به لباسای مشکیم انداختم. اگه توی تاریکی فرو برم، عمرا اگه کسی ببینتم. اروم با کمک گرفتن از دیوار و لبه پنجره ها، خودمو کشیدم بالا و به پنجره مورد نظرم رسیدم. نفسمو رها کردم و به سمت پنجره چرخیدم که با صحنه ای که دیدم، با چشمای از حدقه بیرون زده دوباره به موضع قبلیم برگشتم و به دیوار تکیه زدم. قفسه سینم به شدت بالا و پایین میشد و بی اختیار اشک توی چشمام حلقه زد.<br>
اون جیمین بود که بدن لخت دختر توی بغلش رو لمس میکرد و روی گردنش کیس مارک میذاشت؟! سرم گیج میرفت و نمی تونستم خوب ببینم، به سختی برگشتم پایین و پرش زدم روی زمین. سریع پشت دیوار پناه گرفتم، چرا انقدر حالم بده و حس میکنم قلبم داره فشرده میشه؟! شوکه شدم؟! اخه از چی شوکه شدم وقتی میدونستم یک دختر بازه عوضیه؟! وقتی میدونستم هرشب به بدن یک دختر دست میزنه و لمسش میکنه؛؛؛/ نفس عمیقی کشیدم تا از ریزش دوباره اشکام جلوگیری کنم. قفسه سینم میلرزید و درد میکرد.<br>
دستمو روی پیشونیم گذاشتم، باید برگردم. نمی تونم دیگه اینجا رو تحمل کنم، باید برگردم پایگاه و موقعش که رسید بدون هیچ رحمی نقشه رو درست اجرا کنم! سری تکون دادم و سر و گوشی اب دادم و حیاط رو بررسی کردم که اگه مشکلی نیس از کنار دیوار بیام کنار و اینجا رو ترک کنم. با دستی که یکباره روی دهنم قرار گرفت، قلبم اومد توی دهنم و بدنم بی حس شد. دوتا دستمو روی اون دست ناشناس گذاشتم و سعی کردم از روی دهنم پسش بزنم. قلبم انقدر تند میزد که هرلحظه احتمال میدادم سکته کنم. چون دستش رو گذاشته بود روی ماسکم، قشنگ داشتم خفه میشدم و مصرف اکسیژن برام غیر ممکن میشد. <br>
پایان پارت~~ پارت بعدی لایکا برسه به ۳۰ بوس روی لپتون^^
اون جیمین بود که بدن لخت دختر توی بغلش رو لمس میکرد و روی گردنش کیس مارک میذاشت؟! سرم گیج میرفت و نمی تونستم خوب ببینم، به سختی برگشتم پایین و پرش زدم روی زمین. سریع پشت دیوار پناه گرفتم، چرا انقدر حالم بده و حس میکنم قلبم داره فشرده میشه؟! شوکه شدم؟! اخه از چی شوکه شدم وقتی میدونستم یک دختر بازه عوضیه؟! وقتی میدونستم هرشب به بدن یک دختر دست میزنه و لمسش میکنه؛؛؛/ نفس عمیقی کشیدم تا از ریزش دوباره اشکام جلوگیری کنم. قفسه سینم میلرزید و درد میکرد.<br>
دستمو روی پیشونیم گذاشتم، باید برگردم. نمی تونم دیگه اینجا رو تحمل کنم، باید برگردم پایگاه و موقعش که رسید بدون هیچ رحمی نقشه رو درست اجرا کنم! سری تکون دادم و سر و گوشی اب دادم و حیاط رو بررسی کردم که اگه مشکلی نیس از کنار دیوار بیام کنار و اینجا رو ترک کنم. با دستی که یکباره روی دهنم قرار گرفت، قلبم اومد توی دهنم و بدنم بی حس شد. دوتا دستمو روی اون دست ناشناس گذاشتم و سعی کردم از روی دهنم پسش بزنم. قلبم انقدر تند میزد که هرلحظه احتمال میدادم سکته کنم. چون دستش رو گذاشته بود روی ماسکم، قشنگ داشتم خفه میشدم و مصرف اکسیژن برام غیر ممکن میشد. <br>
پایان پارت~~ پارت بعدی لایکا برسه به ۳۰ بوس روی لپتون^^
۱۶.۰k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱