ان من دیگر 29 p
ریموس- سالها پیش که منو سیریوس 13 سالمون بود و هنوز گروهمون برقرار بود، طبق هر سال تعطیلات تابستونی شروع شد و بچه ها پیش خانواده هاشون برمیگشتند. اون موقع جمیز به لی لی علاقه پیدا کرده بود . لی لی چندتا از دوستاشو برای تابستون به خونه خواهرش دعوت کرده بود.تا اینجا هم چیز عجیبی نبود چون خیلی از بچه ها توی تعطیلات به خونه همدیگه میرفتند اما قضیه جایی عجیب شد که لی لی از ما هم دعوت کرد.با اینکه رابطه انچان خوبی با سیریوس و جیمز نداشت. شرط میبندم دوستاش مجبورش کردن. جمیز که خیلی خوشحال شده بود هممون رو مجبور کرد به اون دورهمی بریم اونم کجا؟ خونه خواهر لی لی یا همون ماتیلدا که در واقع همسر پروفسور اسنیپ بود. هر چقدر به جیمز اصرار کردم که حداقل بیخیال من بشه میگفت: مونی این یه معجزس که تایم دورهمی به مشکل کوچولوی پشمالوت تداخل نمیکنه تو باید حتما باشی . لی لی رو تو حساب باز میکنه . اگه تو نباشی کی میخواد مارو جمع کنه ؟
خلاصه با همین حرفا منو خام کردن و منهم باهاشون رفتم . وقتی به خونه پروفسور اسنیپ رسیدیم . لی لی و ماتیلدا به استقبالمون اومدند. خواهرش واقعا مهربون بود. با هممون به خوبی رفتار میکرد . وقتی ما رفتیم دیدیم دخترا زودتر از ما رسیدن . تا وقت ناهار باهم صحبت کردیم. موقع ناهار شد و صدای قدم های پرفسور اسنیپ توی خونه پیچید . همه چشم ها به سمت اون برگشت. هممون یک صدا بهش سلام کردیم و اونم به ارومی جواب داد. با چیزی که تو بغلش بود هممون خشک شدیم البته به جز لی لی . ما به سختی قبول کرده بودیم که پروفسور اسنیپ ازدواج کرده و الان دختری 2 ساله توی بغلش بود. رنگ موهاش و پوست صورتش دقیقا مثل پروفسور بود . و ته چهره اش هم به ماتیلدا رفته بود . در کل دختر دوست داشتنی بود. گردن پروفسور رو محکم گرفته بود و با ذوق به ما نگاه میکرد . مطمئن بودم به جز لی لی بچه دیگه ای رو ندیده بود . هرچند ما خیلی هم بچه نبودیم . ناهار با شوخی و خنده بچه ها گذشت . از فرداش کار ما این بود که به گردش بریم یا با الیزابت بازی کنیم . بچه باهوشی بود. تقریبا اول اسمامون رو یاد گرفته بود. وقتایی که پروفسور از کنارمون میگذشت میخندید و با ذوق جیغ میکشید :پاااا پاااا.
تنها وقتی بود که لبخند عمیق پرفسور رو میدیدم . اونوقت ها میگفتم . پرفسور اسنیپ چقدر خوشبخته... کی فکرشو میکرد اینجوری بشه ؟
اشک توی چشمام جمع شده بود . توقع همچین داستانی رو نداشتم . صدای فین فین هرماینی و جینی نشون میداد من تنها کسی نیستم که احساساتی شدم.
.
.
.
الیزابت کوشولووووووو
اینم پارتای قبل کنکور :))
خلاصه با همین حرفا منو خام کردن و منهم باهاشون رفتم . وقتی به خونه پروفسور اسنیپ رسیدیم . لی لی و ماتیلدا به استقبالمون اومدند. خواهرش واقعا مهربون بود. با هممون به خوبی رفتار میکرد . وقتی ما رفتیم دیدیم دخترا زودتر از ما رسیدن . تا وقت ناهار باهم صحبت کردیم. موقع ناهار شد و صدای قدم های پرفسور اسنیپ توی خونه پیچید . همه چشم ها به سمت اون برگشت. هممون یک صدا بهش سلام کردیم و اونم به ارومی جواب داد. با چیزی که تو بغلش بود هممون خشک شدیم البته به جز لی لی . ما به سختی قبول کرده بودیم که پروفسور اسنیپ ازدواج کرده و الان دختری 2 ساله توی بغلش بود. رنگ موهاش و پوست صورتش دقیقا مثل پروفسور بود . و ته چهره اش هم به ماتیلدا رفته بود . در کل دختر دوست داشتنی بود. گردن پروفسور رو محکم گرفته بود و با ذوق به ما نگاه میکرد . مطمئن بودم به جز لی لی بچه دیگه ای رو ندیده بود . هرچند ما خیلی هم بچه نبودیم . ناهار با شوخی و خنده بچه ها گذشت . از فرداش کار ما این بود که به گردش بریم یا با الیزابت بازی کنیم . بچه باهوشی بود. تقریبا اول اسمامون رو یاد گرفته بود. وقتایی که پروفسور از کنارمون میگذشت میخندید و با ذوق جیغ میکشید :پاااا پاااا.
تنها وقتی بود که لبخند عمیق پرفسور رو میدیدم . اونوقت ها میگفتم . پرفسور اسنیپ چقدر خوشبخته... کی فکرشو میکرد اینجوری بشه ؟
اشک توی چشمام جمع شده بود . توقع همچین داستانی رو نداشتم . صدای فین فین هرماینی و جینی نشون میداد من تنها کسی نیستم که احساساتی شدم.
.
.
.
الیزابت کوشولووووووو
اینم پارتای قبل کنکور :))
۳.۰k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.