عشق ابدی پارت ۱۰۴
عشق ابدی پارت ۱۰۴
ویو جیمین
دلم بشدت درد میکرد
رفتم تو حموم و در رو قفل کردم
وان رو پر کردم و نشستم توش ؛ اتفاقات اخیر برام عین یه فیلم مرور میشد
واقعا این مدت چه اتفاقایی افتاد.
هنوزم درک بعضی هاشون برام سخته
هنوز نمیتونم درک کنم چجوری جیهوپ زنده است .
چجوری با یونگی پسر عمو ان.
چجوری تهیونگ اینجوری شد
چجوری...چجوری...چجوری
تنها سوالی که تو ذهنم تکرار میشد ...
بعد چند مینی که تو وان بودم پاشدم و دوش گرفتم
با خودم تکرار میکردم ، بیخیال جیمین . میگذره . درست میشه
نمیخواستم حالم رو بد کنم ، اونجوری دیگه نمیتونستم پیش بقیه تظاهر به شاد بودن کنم ... از زندگیم خسته شدم ، اما الان جایی نیست که بتونم کمی استراحت کنم و جا بزنم .
نمیشد ... لااقل برای تهیونگ ؛ بیماریش اوج گرفته
نمیدونم ، نمیدونم این زندگی چه چیزی رو براش رقم زده . اما اگر نکشه چی؟؟
+جیمین؟؟ خوبی!؟
-چ...چی؟ آ...آره ، الان میام بیرون
الان وقتش نیست . وقتش نیست که بخوام به اینا فکر کنم ؛ اما هرچی که هست اول باید با جونگ کوک حرف بزنم
باید براش توضیح بدم . باید یه کاری کنم
رفتم بیرون و لباسام رو پوشیدم که یونگی اومد داخل اتاق
قصدی که داشتم رو بهش گفتم ؛ فکر میکردم قبول کنه . اما تردید زیادی داشت و نمیدونم دلیلش چی بود
-یونگی...من باید انجامش بدم . باید به کوک بگیم ...اون نمیدونه و با رفتاراش هر لحظه تهیونگ رو تو فشار بیشتری قرار میده . تو نمیتونی بفهمی تهیونگ چه حالی داشت اون موقع که جونگ کوک گفت میخواد به یه دختر پیشنهاد بده!
+چرا میفهمم ... اگر بگم خودم هم سر تو و عشقت اینطور بودم ، باورم میکنی؟
-ها؟!
+ منم زمانی که تو مدرسه ، باک هیون بهت پیشنهاد داد به قدری در عذاب بودم که هر آن احتمال نکشیدن قلبم رو میدادم ؛ جیمینا زندگی سخته . اما درست میشه . جونگ کوک... اون اصن گرایش چندانی به دخترا نداره ؛ پس لطفاً رفتی پیشش...زیاد دعواش نکن(لبخند)
حرفایی که میزد رو باور نمیکردم . م..مگه یونگی از کی منو دوست داشت؟
-ت...تو...از...کی منو دوست داشتی؟(آروم)
+از سه ما بعد شروع دانشگاه
-ه..ها؟!
+درسته جیمین شی ، من تو رو دقیقا ۲ سال و هفت ماه و ۲۳ روز دوست داشتم و میپرستیدم . حتی اینکه باک هیون ولت کرد هم بخاطر تحدیدای من بود
- تحدیدش میکردی؟؟؟
+ خب...آخه نمیخواستم به غیر خودم مال کسی باشی !! ( آروم )
-آه...یونگیا ، واقعا نمیدونم بعضی وقتا چی بهت بگم ! پاشو حاضر شو ، تو هم با من میای
+عمرا ، حوصله ندارم بیام
-من دارم بهت میگم
+نمیخوام
-نمیخوای دیگه؟؟
+میخوام...نمیخوام...میخواما...حوصله ندارم /:
-پاشو(جدی)
+ ای باباااااا
-انقدر رو مخم نرو ، بهت میگم پاشو دیگه عهههه |=
ویو جیمین
دلم بشدت درد میکرد
رفتم تو حموم و در رو قفل کردم
وان رو پر کردم و نشستم توش ؛ اتفاقات اخیر برام عین یه فیلم مرور میشد
واقعا این مدت چه اتفاقایی افتاد.
هنوزم درک بعضی هاشون برام سخته
هنوز نمیتونم درک کنم چجوری جیهوپ زنده است .
چجوری با یونگی پسر عمو ان.
چجوری تهیونگ اینجوری شد
چجوری...چجوری...چجوری
تنها سوالی که تو ذهنم تکرار میشد ...
بعد چند مینی که تو وان بودم پاشدم و دوش گرفتم
با خودم تکرار میکردم ، بیخیال جیمین . میگذره . درست میشه
نمیخواستم حالم رو بد کنم ، اونجوری دیگه نمیتونستم پیش بقیه تظاهر به شاد بودن کنم ... از زندگیم خسته شدم ، اما الان جایی نیست که بتونم کمی استراحت کنم و جا بزنم .
نمیشد ... لااقل برای تهیونگ ؛ بیماریش اوج گرفته
نمیدونم ، نمیدونم این زندگی چه چیزی رو براش رقم زده . اما اگر نکشه چی؟؟
+جیمین؟؟ خوبی!؟
-چ...چی؟ آ...آره ، الان میام بیرون
الان وقتش نیست . وقتش نیست که بخوام به اینا فکر کنم ؛ اما هرچی که هست اول باید با جونگ کوک حرف بزنم
باید براش توضیح بدم . باید یه کاری کنم
رفتم بیرون و لباسام رو پوشیدم که یونگی اومد داخل اتاق
قصدی که داشتم رو بهش گفتم ؛ فکر میکردم قبول کنه . اما تردید زیادی داشت و نمیدونم دلیلش چی بود
-یونگی...من باید انجامش بدم . باید به کوک بگیم ...اون نمیدونه و با رفتاراش هر لحظه تهیونگ رو تو فشار بیشتری قرار میده . تو نمیتونی بفهمی تهیونگ چه حالی داشت اون موقع که جونگ کوک گفت میخواد به یه دختر پیشنهاد بده!
+چرا میفهمم ... اگر بگم خودم هم سر تو و عشقت اینطور بودم ، باورم میکنی؟
-ها؟!
+ منم زمانی که تو مدرسه ، باک هیون بهت پیشنهاد داد به قدری در عذاب بودم که هر آن احتمال نکشیدن قلبم رو میدادم ؛ جیمینا زندگی سخته . اما درست میشه . جونگ کوک... اون اصن گرایش چندانی به دخترا نداره ؛ پس لطفاً رفتی پیشش...زیاد دعواش نکن(لبخند)
حرفایی که میزد رو باور نمیکردم . م..مگه یونگی از کی منو دوست داشت؟
-ت...تو...از...کی منو دوست داشتی؟(آروم)
+از سه ما بعد شروع دانشگاه
-ه..ها؟!
+درسته جیمین شی ، من تو رو دقیقا ۲ سال و هفت ماه و ۲۳ روز دوست داشتم و میپرستیدم . حتی اینکه باک هیون ولت کرد هم بخاطر تحدیدای من بود
- تحدیدش میکردی؟؟؟
+ خب...آخه نمیخواستم به غیر خودم مال کسی باشی !! ( آروم )
-آه...یونگیا ، واقعا نمیدونم بعضی وقتا چی بهت بگم ! پاشو حاضر شو ، تو هم با من میای
+عمرا ، حوصله ندارم بیام
-من دارم بهت میگم
+نمیخوام
-نمیخوای دیگه؟؟
+میخوام...نمیخوام...میخواما...حوصله ندارم /:
-پاشو(جدی)
+ ای باباااااا
-انقدر رو مخم نرو ، بهت میگم پاشو دیگه عهههه |=
۲.۸k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.