فیک کوک ( پشیمونم) پارت ۱۲
از زبان ا/ت
گفتم : شما مادره منو از کجا میشناسید ؟
گفت : به موقع میفهمی...عروسم
گفت : ا/ت باید به پدر و مادرت این خبره خوب رو بدیم اینطور نیست ؟
گفتم : اونا قبول نمیکنن همچین چیزی رو گفت : پس باید یه فکری براش بکنید
اینو گفت و رفت دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و نفس کشیدم جونگ کوک پشتم بود
برگشتم سمتش و گفتم : چطور نفهمیدم و توی همچین دردسری افتادم..تو چطور تونستی با من اینکار رو کنی
گفت : فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه
گفتم : باید وانمود کنیم عاشق هم هستیم وگرنه هیچ جوره دیگه ای نمیتونیم پدر و مادرم و همچنین مادره تو رو راضی کنیم
یهو صدای شلیک اومد ترسیدم و برگشتم سمته پنجره رفتم جلوتر که دیدم پدرم برادرم با آدماشون به طرف پدره جونگ کوک و نگهباناشون اسلحه گرفتن
سریع رفتم بیرون جونگ کوک هم اومد پشت سرم
وقتی رفتم بیرون برادرم که منو دید بعد جونگ کوک رو پشتم دید اسلحه رو گرفت سمتش جونگ کوک هم سریع اسلحش رو درآورد
برادرم گفت : ا/ت بیا اینطرف
چند بار بلند این حرف رو تکرار کرد اما من هیچ جوابی نداشتم که پدره جونگ کوک گفت : ا/ت الان دیگه زن جونگ کوکه و عروس این خاندان
پدرم گفت : دهنت رو ببند
گفتم : بابا آقای جئون درست میگن
همشون یه لحظه هنگ کردن
بلند داد زدم و گفتم : اسلحه ها رو بیارین پایین
همه اسلحه هاشون رو آوردن پایین رفتم کنار جونگ کوک و دستش رو گرفتم اون بهم زل زده بود
گفتم : منو جونگ کوک عاشق هم هستیم من میخوام باهاش ازدواج کنم
پدرم گفت : ا/ت دیوونه شدی من چطور تو رو به دست این جنایت کارا بسپارم
گفتم : بابا اون به من صدمهای نمیزنه چند روزه که اینجا زندانی هستم اما اونا هیچ کاری باهام نکردن
گفت : اما دخترم
گفتم : بابا لطفاً...
به برادرم گفت : بریم
میخواستم چیزی بگم اما بدونه گوش کردن بهم رفت و بقیه هم دنبالش رفتن
(۱ ماه بعد شب عروسی)
از زبان ا/ت
هوففف خسته شدم
همش مجبور بودیم نقش عاشقا رو بازی کنیم
خب بزارین داستان رو بگم بالاخره ازدواج کردیم یه عمارت جدید که فقط قراره منو جونگ کوک توش زندگی کنیم رو آماده کردیم من اتاقم جداست جونگ کوک هم همچنین.
عروسی تموم شد اومدیم عمارت دمه در که رسیدیم گفتم : جونگ کوک صبر کن گفت : چیشده
گفتم : من صبح وقتی اومدم اینجا دوربین های ریزه سوزنی رو دیدم که به احتمال زیاد مامانم گذاشته
باید اونا رو قطع کنیم
گفت : ولی اونا متوجه میشن گفتم : نمیشن
اولین کاری که باید بکنیم اینه که بریم تو با خنده بعد چراغا رو خاموش کنیم بعدش من دوربین ها رو قطع میکنم
رفتیم داخل چراغا رو خاموش کردیم لباس عروسیم رو جمع کردم و با کفشهای پاشنه بلندم رفتم روی مبل دوربینها رو در آوردم گفتم : تموم شد چراغا رو روشن کن
روشن کرد تعادلم رو از دست دادم و کم مونده بود بیوفتم که افتادم اما بغل جونگ کوک دستم رو گذاشتم رو قلبم گفتم : چیکار میکنی بزارم زمین ، گذاشتم زمین
گفت : بجای اینکه ممنون باشی نزاشتم بیوفتی داری اینطوری جواب میدی
گفتم : آها پس...عشقم نفسم جونگ کوکم ممنونم ببینم انتظار نداشتی که اینطوری جوابت رو بدم نه ؟
با تعجب نگام میکرد
خندیدم و گفتم : نکنه باورت شد وای اینقدر خندیدم
گفت : خوبی بهت نیومده
رفت تو اتاقش منم رفتم اتاق خودم کفشام رو در آوردم بعدها نیم ساعت کَلَن جار رفتن با لباس عروسیم نتونستم زیپش رو باز کنم اینجا هم جز جونگ کوک کسی نیست آروم از اتاقم رفتم بیرون
جلوی دره اتاقش آروم در زدم گفت : بیا تو
رفتم داخل
لباس هایش رو عوض کرده بود
گفت : تو هنوز با اینایی
گفتم : نتونستم زیپش رو باز کنم..میشه...
گفت : خیلی خب بازش میکنم
بلند شد اومد پشتم موهام رو جمع کرد و داد جلو زیپ خیلی آروم باز میکرد نفسش رو حس میکردم قلبم تند تند میزد
گفت : تموم شد برگشتم سمتش و گفتم : ممنون...اممم..خب شب بخیر
رفتم بیرون تکیه دادم به دره اتاقش آروم گفتم : من چرا اینطوری شدم
گفتم : شما مادره منو از کجا میشناسید ؟
گفت : به موقع میفهمی...عروسم
گفت : ا/ت باید به پدر و مادرت این خبره خوب رو بدیم اینطور نیست ؟
گفتم : اونا قبول نمیکنن همچین چیزی رو گفت : پس باید یه فکری براش بکنید
اینو گفت و رفت دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و نفس کشیدم جونگ کوک پشتم بود
برگشتم سمتش و گفتم : چطور نفهمیدم و توی همچین دردسری افتادم..تو چطور تونستی با من اینکار رو کنی
گفت : فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه
گفتم : باید وانمود کنیم عاشق هم هستیم وگرنه هیچ جوره دیگه ای نمیتونیم پدر و مادرم و همچنین مادره تو رو راضی کنیم
یهو صدای شلیک اومد ترسیدم و برگشتم سمته پنجره رفتم جلوتر که دیدم پدرم برادرم با آدماشون به طرف پدره جونگ کوک و نگهباناشون اسلحه گرفتن
سریع رفتم بیرون جونگ کوک هم اومد پشت سرم
وقتی رفتم بیرون برادرم که منو دید بعد جونگ کوک رو پشتم دید اسلحه رو گرفت سمتش جونگ کوک هم سریع اسلحش رو درآورد
برادرم گفت : ا/ت بیا اینطرف
چند بار بلند این حرف رو تکرار کرد اما من هیچ جوابی نداشتم که پدره جونگ کوک گفت : ا/ت الان دیگه زن جونگ کوکه و عروس این خاندان
پدرم گفت : دهنت رو ببند
گفتم : بابا آقای جئون درست میگن
همشون یه لحظه هنگ کردن
بلند داد زدم و گفتم : اسلحه ها رو بیارین پایین
همه اسلحه هاشون رو آوردن پایین رفتم کنار جونگ کوک و دستش رو گرفتم اون بهم زل زده بود
گفتم : منو جونگ کوک عاشق هم هستیم من میخوام باهاش ازدواج کنم
پدرم گفت : ا/ت دیوونه شدی من چطور تو رو به دست این جنایت کارا بسپارم
گفتم : بابا اون به من صدمهای نمیزنه چند روزه که اینجا زندانی هستم اما اونا هیچ کاری باهام نکردن
گفت : اما دخترم
گفتم : بابا لطفاً...
به برادرم گفت : بریم
میخواستم چیزی بگم اما بدونه گوش کردن بهم رفت و بقیه هم دنبالش رفتن
(۱ ماه بعد شب عروسی)
از زبان ا/ت
هوففف خسته شدم
همش مجبور بودیم نقش عاشقا رو بازی کنیم
خب بزارین داستان رو بگم بالاخره ازدواج کردیم یه عمارت جدید که فقط قراره منو جونگ کوک توش زندگی کنیم رو آماده کردیم من اتاقم جداست جونگ کوک هم همچنین.
عروسی تموم شد اومدیم عمارت دمه در که رسیدیم گفتم : جونگ کوک صبر کن گفت : چیشده
گفتم : من صبح وقتی اومدم اینجا دوربین های ریزه سوزنی رو دیدم که به احتمال زیاد مامانم گذاشته
باید اونا رو قطع کنیم
گفت : ولی اونا متوجه میشن گفتم : نمیشن
اولین کاری که باید بکنیم اینه که بریم تو با خنده بعد چراغا رو خاموش کنیم بعدش من دوربین ها رو قطع میکنم
رفتیم داخل چراغا رو خاموش کردیم لباس عروسیم رو جمع کردم و با کفشهای پاشنه بلندم رفتم روی مبل دوربینها رو در آوردم گفتم : تموم شد چراغا رو روشن کن
روشن کرد تعادلم رو از دست دادم و کم مونده بود بیوفتم که افتادم اما بغل جونگ کوک دستم رو گذاشتم رو قلبم گفتم : چیکار میکنی بزارم زمین ، گذاشتم زمین
گفت : بجای اینکه ممنون باشی نزاشتم بیوفتی داری اینطوری جواب میدی
گفتم : آها پس...عشقم نفسم جونگ کوکم ممنونم ببینم انتظار نداشتی که اینطوری جوابت رو بدم نه ؟
با تعجب نگام میکرد
خندیدم و گفتم : نکنه باورت شد وای اینقدر خندیدم
گفت : خوبی بهت نیومده
رفت تو اتاقش منم رفتم اتاق خودم کفشام رو در آوردم بعدها نیم ساعت کَلَن جار رفتن با لباس عروسیم نتونستم زیپش رو باز کنم اینجا هم جز جونگ کوک کسی نیست آروم از اتاقم رفتم بیرون
جلوی دره اتاقش آروم در زدم گفت : بیا تو
رفتم داخل
لباس هایش رو عوض کرده بود
گفت : تو هنوز با اینایی
گفتم : نتونستم زیپش رو باز کنم..میشه...
گفت : خیلی خب بازش میکنم
بلند شد اومد پشتم موهام رو جمع کرد و داد جلو زیپ خیلی آروم باز میکرد نفسش رو حس میکردم قلبم تند تند میزد
گفت : تموم شد برگشتم سمتش و گفتم : ممنون...اممم..خب شب بخیر
رفتم بیرون تکیه دادم به دره اتاقش آروم گفتم : من چرا اینطوری شدم
۱۵۰.۳k
۲۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.