The Dangerous Riddle p8
بعد از انجام کار ها داخل فرودگاه همگی سوار هواپیما شدند و هواپیما به پرواز دراومد....
۳ ساعت بعد...
فضا آروم و سکوت بود. فقط جین و جیمین و تهیونگ و جنی و لیسا و رزی و جیسو و چند نفر انگشت شمار داخل هواپیما بودند .
همگی در حس و حال خودشون بودند که اعلام کردند تا ۵ دقیقه دیگه در فرودگاه سووارنابومی بانکوک ، پایتخت تایلند فرود میومدند. همگی اون حس و حال آرامش رو از خودشون جدا کردند و مشغول به جمع کردن وسایل اطرافشون شدند که مهماندار هواپیما اعلام کرد قصد فرود دارند و کمربند هارو ببندند......
جیسو همونطور که چمدونش رو میکشید و بقیه هم دوشادوشش حرکت میکردند پرسید= لیسا الان باید کجا بریم؟
لیسا همونطور که به کاغذ توی دستش نگاه میکرد گفت: + خب فعلا میریم هتل ، از قبلرزرو کردیم ، چندروزی اونجا میمونیم تا بتونم بدونم خونمون هنوز سالمه یا فروخته شده و ....
جین با تعجب گفت: * خب الان میریم هتل ! تازه الان ۱۱ صبحه! بعدش مبخواین چیکار کنین؟
رزی با لبخند گفت" × خب فعلا میریم هتل و استراحت میکنیم و ناهارمون رو میخوریم و بعد از ظهر میریم تا مسئولیت هامون رو به اجرا برسونیم. و بعد لبخند از صورتش محو شد و گفت × جیمینا ! بابا چی؟ اونو چیکار کنیم. جملاتی که گفت با شادی و خنده نبود بلکه با بغض سنگین و همیشگی بود.
جیمین مکثی کرد و گفت
_ فعلا باید یکم اطلاعات پیدا کنیم ، درحال حاضر ما هیچی نمیدونیم پس فعلا باید صبر کنیم.....
همگی سوار یکی از ون های تاکسی شدند و آدرس هتل رو به راننده دادند. لیسا بخاطر اینکه توی تایلند بدنیا اومده بود و تا ۱۵ سالگی توی تایلند بود ، میتونست تایلندی صحبت کنه
بعد از تقریبا نیم ساعت به هتل رسیدند و وارد هتل شدند
رزی و لیسا و تهیونگ برای گرفتن اتاقا و دادن مدارک به پذیرش رفتند.
تقریبا ۱۵ دقیقه ای طول کشید تا کلید اتاق هارو بدند. ۳ اتاق گرفته بودند. یکی برای جین و جیمین و تهیونگ و یکی برای رزی و لیسا و یکی برای جنی و جیسو.
.
.
تهیونگ با خستگی روی تختش ولو شد که جیمین گفت _ خدایاااا این نامردیه چرا ما باید توی یه اتاق باشیم؟!🥲
جین گفت* همینو بگو. دخترا چقدر پیچیدند.
تهیونگ سری تکون داد و گفت@ بابا بیخیال من که انقدر خستم که هیچی برام مهم نیست. جین و جیمین نگاه افسوسی بهش انداختند و مشغول چیدن لباس هاشون شدند.
.
.
جیسو به عنوان خواهر بزرگتر متوجه این شده بود که جنی از صبح تاحالا زیاد حرف نزده و حالش خوب نیست....و چون اونو میشناخت مطمئن بود داره چیزیو مخفی میکنه....
بنظرتون ادامه بدم؟ خودم دوسش دارم ولی حمایت نمیشع🥺
۳ ساعت بعد...
فضا آروم و سکوت بود. فقط جین و جیمین و تهیونگ و جنی و لیسا و رزی و جیسو و چند نفر انگشت شمار داخل هواپیما بودند .
همگی در حس و حال خودشون بودند که اعلام کردند تا ۵ دقیقه دیگه در فرودگاه سووارنابومی بانکوک ، پایتخت تایلند فرود میومدند. همگی اون حس و حال آرامش رو از خودشون جدا کردند و مشغول به جمع کردن وسایل اطرافشون شدند که مهماندار هواپیما اعلام کرد قصد فرود دارند و کمربند هارو ببندند......
جیسو همونطور که چمدونش رو میکشید و بقیه هم دوشادوشش حرکت میکردند پرسید= لیسا الان باید کجا بریم؟
لیسا همونطور که به کاغذ توی دستش نگاه میکرد گفت: + خب فعلا میریم هتل ، از قبلرزرو کردیم ، چندروزی اونجا میمونیم تا بتونم بدونم خونمون هنوز سالمه یا فروخته شده و ....
جین با تعجب گفت: * خب الان میریم هتل ! تازه الان ۱۱ صبحه! بعدش مبخواین چیکار کنین؟
رزی با لبخند گفت" × خب فعلا میریم هتل و استراحت میکنیم و ناهارمون رو میخوریم و بعد از ظهر میریم تا مسئولیت هامون رو به اجرا برسونیم. و بعد لبخند از صورتش محو شد و گفت × جیمینا ! بابا چی؟ اونو چیکار کنیم. جملاتی که گفت با شادی و خنده نبود بلکه با بغض سنگین و همیشگی بود.
جیمین مکثی کرد و گفت
_ فعلا باید یکم اطلاعات پیدا کنیم ، درحال حاضر ما هیچی نمیدونیم پس فعلا باید صبر کنیم.....
همگی سوار یکی از ون های تاکسی شدند و آدرس هتل رو به راننده دادند. لیسا بخاطر اینکه توی تایلند بدنیا اومده بود و تا ۱۵ سالگی توی تایلند بود ، میتونست تایلندی صحبت کنه
بعد از تقریبا نیم ساعت به هتل رسیدند و وارد هتل شدند
رزی و لیسا و تهیونگ برای گرفتن اتاقا و دادن مدارک به پذیرش رفتند.
تقریبا ۱۵ دقیقه ای طول کشید تا کلید اتاق هارو بدند. ۳ اتاق گرفته بودند. یکی برای جین و جیمین و تهیونگ و یکی برای رزی و لیسا و یکی برای جنی و جیسو.
.
.
تهیونگ با خستگی روی تختش ولو شد که جیمین گفت _ خدایاااا این نامردیه چرا ما باید توی یه اتاق باشیم؟!🥲
جین گفت* همینو بگو. دخترا چقدر پیچیدند.
تهیونگ سری تکون داد و گفت@ بابا بیخیال من که انقدر خستم که هیچی برام مهم نیست. جین و جیمین نگاه افسوسی بهش انداختند و مشغول چیدن لباس هاشون شدند.
.
.
جیسو به عنوان خواهر بزرگتر متوجه این شده بود که جنی از صبح تاحالا زیاد حرف نزده و حالش خوب نیست....و چون اونو میشناخت مطمئن بود داره چیزیو مخفی میکنه....
بنظرتون ادامه بدم؟ خودم دوسش دارم ولی حمایت نمیشع🥺
۳۰.۵k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.