THE SPY🌘🖤
THE SPY🌘🖤
PART|36
دوروز بعد
جیمین
بعد از دوروز بلاخره کارم و بعنوان خدمتکار شخصی شروع میکنم.
سرخدمتکاری که اسمش هیونا بود تمام کارایی که باید انجام میدادم و برام توضیح داده بود.
نفس عمیقی کشیدم و سمت پیرهن سفید و شلوار مشکی ای که بعنوان لباس فرم بهم داده بودن رفتم.
دیروز با بکهیون حرف زده بودم و انگاری قراره یک محمولهی بزرگ مواد جابهجا بشه و باند کیم قراره این محموله و دریافت کنه.
باید مدارکی که نشون میداد قراره این معامله کجا انجام بشه و چه زمانی انجام بشه رو پیدا کنم و برای بکهیون بفرستم.
قطعا توی اتاق وی بود.
وی...اون هنوز اسم اون مرد و نمیدونست.
دیروز وقتی به بکهیون گفته بود که اسم واقعی جیکی چیه بکهیون خیلی شوکه و ذوقزده شده بود که تونسته بود اسمشو بفهمه.
ولی زمانی که پرسید اسم وی هم فهمیده یا نه جیمین فقط یک چیز توی ذهنش تکرار شد.
«ما کمتر از چهار بار باهم حرف زدیم»
دیگه به چیزی فکر نکرد و از در خارج شد.
زمانی که به در اتاق وی رسید نفسی کشید و در زد و داخل شد.
(جیمین: ,تهیونگ:-)
سلام
-سلام
با صدای آروم و بمش جوابش و داد و با دستش اشاره کرد که بره سمتش.
نگاه خیرش و از لپتاب روبروش گرفت و به پسر داد.
- هیونا برات همهچیز و توضیح داد؟
جیمین سرش که پایین بود و تکون داد.
- زبون نداری؟
بله؟(با تعجب)
- وقتی باهات صحبت میکنم به من نگاه کن و از کلمات استفاده کن.
آااا...بل..ه
- لکنت داری؟
جیمین با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد
انگار مرد بزرگتر نمیخواست دست از اذیت کردنش برداره.
ایندفعه جدی شد و قاطع گفت
نه
- خوبه، من از آدمایی که لکنت دارن خوشم نمیاد.
جیمین دندون هاشو روی هم فشار داد و دستاشو مشت کرد.
- الان برو برام قهوه بیار.
چشم
تعظیمی کرد و قدمی به سمت عقب برداشت و بعد کامل چرخید و از اتاق خارج شد.
روی پله ها که داشت میرفت پایین زیر لب با خودش زمزمه میکرد
مردیکهی....فکرکرده کیه؟
من خودم یک عمر به همه دستور میدادم برام قهوه بیارن حالا این....
هوفففف
زمانی که به پایین پله ها رسید به سمت آشپزخونه رفت و به یکی از خدمتکار ها گفت که یک قهوه آماده کنه.
کمی با همون دختر جوون مشغول حرف زدن شد.
بعد از گرفتن قهوه و تشکر کردن از دختری که بنظر میومد نوزده سال سن داشته باشه سمت پله ها رفت.
عجیب بود بیشتر خدمتکارهای اون عمارت جوون بودن و بین هجده تا سی سال سن داشتن.
در صورتی که بیشتر خدمتکار هایی که جیمین توی زندگیش دیده بود از ۴۰ سال به بالا سن داشتن.
و حتی مسن ترین خدمتکار اون عمارت ۴۵ سال سن داشت.
و این دربارهی بادیگارد ها هم صدق میکرد.
حمایت؟🥺🫶🏻
PART|36
دوروز بعد
جیمین
بعد از دوروز بلاخره کارم و بعنوان خدمتکار شخصی شروع میکنم.
سرخدمتکاری که اسمش هیونا بود تمام کارایی که باید انجام میدادم و برام توضیح داده بود.
نفس عمیقی کشیدم و سمت پیرهن سفید و شلوار مشکی ای که بعنوان لباس فرم بهم داده بودن رفتم.
دیروز با بکهیون حرف زده بودم و انگاری قراره یک محمولهی بزرگ مواد جابهجا بشه و باند کیم قراره این محموله و دریافت کنه.
باید مدارکی که نشون میداد قراره این معامله کجا انجام بشه و چه زمانی انجام بشه رو پیدا کنم و برای بکهیون بفرستم.
قطعا توی اتاق وی بود.
وی...اون هنوز اسم اون مرد و نمیدونست.
دیروز وقتی به بکهیون گفته بود که اسم واقعی جیکی چیه بکهیون خیلی شوکه و ذوقزده شده بود که تونسته بود اسمشو بفهمه.
ولی زمانی که پرسید اسم وی هم فهمیده یا نه جیمین فقط یک چیز توی ذهنش تکرار شد.
«ما کمتر از چهار بار باهم حرف زدیم»
دیگه به چیزی فکر نکرد و از در خارج شد.
زمانی که به در اتاق وی رسید نفسی کشید و در زد و داخل شد.
(جیمین: ,تهیونگ:-)
سلام
-سلام
با صدای آروم و بمش جوابش و داد و با دستش اشاره کرد که بره سمتش.
نگاه خیرش و از لپتاب روبروش گرفت و به پسر داد.
- هیونا برات همهچیز و توضیح داد؟
جیمین سرش که پایین بود و تکون داد.
- زبون نداری؟
بله؟(با تعجب)
- وقتی باهات صحبت میکنم به من نگاه کن و از کلمات استفاده کن.
آااا...بل..ه
- لکنت داری؟
جیمین با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد
انگار مرد بزرگتر نمیخواست دست از اذیت کردنش برداره.
ایندفعه جدی شد و قاطع گفت
نه
- خوبه، من از آدمایی که لکنت دارن خوشم نمیاد.
جیمین دندون هاشو روی هم فشار داد و دستاشو مشت کرد.
- الان برو برام قهوه بیار.
چشم
تعظیمی کرد و قدمی به سمت عقب برداشت و بعد کامل چرخید و از اتاق خارج شد.
روی پله ها که داشت میرفت پایین زیر لب با خودش زمزمه میکرد
مردیکهی....فکرکرده کیه؟
من خودم یک عمر به همه دستور میدادم برام قهوه بیارن حالا این....
هوفففف
زمانی که به پایین پله ها رسید به سمت آشپزخونه رفت و به یکی از خدمتکار ها گفت که یک قهوه آماده کنه.
کمی با همون دختر جوون مشغول حرف زدن شد.
بعد از گرفتن قهوه و تشکر کردن از دختری که بنظر میومد نوزده سال سن داشته باشه سمت پله ها رفت.
عجیب بود بیشتر خدمتکارهای اون عمارت جوون بودن و بین هجده تا سی سال سن داشتن.
در صورتی که بیشتر خدمتکار هایی که جیمین توی زندگیش دیده بود از ۴۰ سال به بالا سن داشتن.
و حتی مسن ترین خدمتکار اون عمارت ۴۵ سال سن داشت.
و این دربارهی بادیگارد ها هم صدق میکرد.
حمایت؟🥺🫶🏻
۲.۳k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.