فیک جیمین های گایز و ستی نویسنده برگشتتت ( اسمم ستارس)
{°• توهم عاشقی •°} pt18
صبح با یه دلدرد خفیف بیدار شدم ... اونقدام درد نداشتم ، فکر کنم توی رمانا زیادی بزرگش میکنن وگرنه چیز خاصیم نبود
رومو برگردوندم طرف جیمین ، خواب بود..یه کیس کوچولو روی لباش گذاشتم و عقب رفتم ، چشماشو باز کرد و با صدای پر از خواب و ناراضی گفت
جیمین: هی ... چرا ادامش ندادی!
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم
ا.ت: پرو نشو دیگه
با همین حرفم ی لبخند شیطون تحویلم داد و سرشو برد تو گردنم ... بوسه های ریزی میزاشت و باعث میشد قلقلکم شه ... دستامو بردم لای موهاش و میخندیدم
از خنده زیاد نفس نفس میزدم
ا.ت: جیمینا....ب..بسههه..بسه دیگه(با خنده)
که یهو گوشیم زنگ خورد
ینی کی بود اول صبح....گوشیمو برداشتم شماره ناشناس بود جواب دادم
با شنیدن صدای مامانم لبخندم محو شد و اخمام توی هم رفت
مامان ا.ت: امروز ساعت ۵ میای خونه وگرنه بزور میکشونمت اینجا!
ا.ت: هه حتما میخای آدماتو بفرستی دنبالم ...
مامان ا.ت: حرف اضافی نباشه، خونه میبینمت..
و گوشیو قطع کرد
ب جیمین نگاه کردم که داشت با تعجب نگام میکرد
جیمین: چی شده ، کی میخواد ادماشو بفرسته دنبالت ... مشکلی پیش اومده؟
ا.ت: ن بابا نترس چیزی نیست مامانم بود ازم میخواد که برم خونشون
×جیمین ویو×
اسم خونه مامانشو که شنیدم یادم به دیشب افتاد که وقتی از اونجا برگشت حالش خوب نبود
ازش پرسیدم
جیمین : راستی دیشب که از اونجا برگشتی حالت خوب نبود ، چه اتفاقی اونجا افتاد؟
×ا.ت ویو×
جیمین : راستی دیشب که از اونجا برگشتی حالت خوب نبود ، چه اتفاقی اونجا افتاد؟
اینو که گفت یکم استرس گرفتم ، چیکار کنم..باید بهش بگم که ازم میخان بزور ازدواج کنم؟ نه اینطوری نمیشه... خودم یجوری این موضوعو حلش میکنم
ا.ت: ه..هیچی...فقط یکم دلم گرفته بود چیز خاصی نبود ، با دیدن تو حالم خوب شد
جیمین بوسه ای رو پیشونیم گذاشت و آماده شد که بره شرکت ( ایشونم رئیس شرکت مده و ا.ت هم یه طراح لباس معروف و حرفه ایه و اون قرار دادی که بستن واسه این بود که باهم کار کنن و اینکه اینارو من نباید بگم و خودتون باید بفهمین ولی دیگه گفتم😔😂)
وقتی جیمین رفت منم بلند شدم و رفتم دوش بگیرم... بعد از ۳۰ مین شستن خودم از حموم اومدم بیرون ، کارای مربوطه رو انجام دادم و رفتم پایین ... یکم نسکافه واسه خودم درست کردم گذاشتم تو سینی چند تا کوکی هم گذاشتم کنارش
نشستم روی صندلی کنار اپن و نسکافه و کوکیامو نوش جون کردم و رفتم تو اتاق مشترکمون
تو ذهنم خودمو لعنت میکردم که چند روز بیکار افتادم تو خونه و نرفتم مزون
اما خونه موندنم حس خوبی داشت ... یکم از اون محیط حال بهم زن کاری دور میشدم
اوکی تا همینجا کافیه
از الان قراره داستان یکم دردناک بشه گفته باشم😔🚶🏻♀️
لایک و کامنت نزارین مثل اوندفه زجرتون میدم
صبح با یه دلدرد خفیف بیدار شدم ... اونقدام درد نداشتم ، فکر کنم توی رمانا زیادی بزرگش میکنن وگرنه چیز خاصیم نبود
رومو برگردوندم طرف جیمین ، خواب بود..یه کیس کوچولو روی لباش گذاشتم و عقب رفتم ، چشماشو باز کرد و با صدای پر از خواب و ناراضی گفت
جیمین: هی ... چرا ادامش ندادی!
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم
ا.ت: پرو نشو دیگه
با همین حرفم ی لبخند شیطون تحویلم داد و سرشو برد تو گردنم ... بوسه های ریزی میزاشت و باعث میشد قلقلکم شه ... دستامو بردم لای موهاش و میخندیدم
از خنده زیاد نفس نفس میزدم
ا.ت: جیمینا....ب..بسههه..بسه دیگه(با خنده)
که یهو گوشیم زنگ خورد
ینی کی بود اول صبح....گوشیمو برداشتم شماره ناشناس بود جواب دادم
با شنیدن صدای مامانم لبخندم محو شد و اخمام توی هم رفت
مامان ا.ت: امروز ساعت ۵ میای خونه وگرنه بزور میکشونمت اینجا!
ا.ت: هه حتما میخای آدماتو بفرستی دنبالم ...
مامان ا.ت: حرف اضافی نباشه، خونه میبینمت..
و گوشیو قطع کرد
ب جیمین نگاه کردم که داشت با تعجب نگام میکرد
جیمین: چی شده ، کی میخواد ادماشو بفرسته دنبالت ... مشکلی پیش اومده؟
ا.ت: ن بابا نترس چیزی نیست مامانم بود ازم میخواد که برم خونشون
×جیمین ویو×
اسم خونه مامانشو که شنیدم یادم به دیشب افتاد که وقتی از اونجا برگشت حالش خوب نبود
ازش پرسیدم
جیمین : راستی دیشب که از اونجا برگشتی حالت خوب نبود ، چه اتفاقی اونجا افتاد؟
×ا.ت ویو×
جیمین : راستی دیشب که از اونجا برگشتی حالت خوب نبود ، چه اتفاقی اونجا افتاد؟
اینو که گفت یکم استرس گرفتم ، چیکار کنم..باید بهش بگم که ازم میخان بزور ازدواج کنم؟ نه اینطوری نمیشه... خودم یجوری این موضوعو حلش میکنم
ا.ت: ه..هیچی...فقط یکم دلم گرفته بود چیز خاصی نبود ، با دیدن تو حالم خوب شد
جیمین بوسه ای رو پیشونیم گذاشت و آماده شد که بره شرکت ( ایشونم رئیس شرکت مده و ا.ت هم یه طراح لباس معروف و حرفه ایه و اون قرار دادی که بستن واسه این بود که باهم کار کنن و اینکه اینارو من نباید بگم و خودتون باید بفهمین ولی دیگه گفتم😔😂)
وقتی جیمین رفت منم بلند شدم و رفتم دوش بگیرم... بعد از ۳۰ مین شستن خودم از حموم اومدم بیرون ، کارای مربوطه رو انجام دادم و رفتم پایین ... یکم نسکافه واسه خودم درست کردم گذاشتم تو سینی چند تا کوکی هم گذاشتم کنارش
نشستم روی صندلی کنار اپن و نسکافه و کوکیامو نوش جون کردم و رفتم تو اتاق مشترکمون
تو ذهنم خودمو لعنت میکردم که چند روز بیکار افتادم تو خونه و نرفتم مزون
اما خونه موندنم حس خوبی داشت ... یکم از اون محیط حال بهم زن کاری دور میشدم
اوکی تا همینجا کافیه
از الان قراره داستان یکم دردناک بشه گفته باشم😔🚶🏻♀️
لایک و کامنت نزارین مثل اوندفه زجرتون میدم
۹.۱k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.