پارت ششم.
پارت ششم.
سارا: من گفتم.... اخه چرا این دختر نباید نزدیک تو بشه.... این دختر که خیلی از تو سرتره، همینطور خوشگل تر.... تنها ایرادی که داره اینکه صورتش سوخته؟ ..... واقعا متاسفم.... من نمیدونستم تو این دنیای بی رحم اینقد ادمای بی رحم زیادن.... اخه چطور دلتون میاد دخترایی که هزاران هزار ارزو دارن رو به عنوان برده بفروشید و ازشون استفاده کنید.....
جونگ کوک: اونش دیگه به تو مربوط نیس.......... تو خیلی کلفت پرویی هستی.......
سارا: اول اینکه من کلفت نیستم..... بعدشم من پرو نیستم، من در برابر ظلم و زورگویی نمیتونم هیچی نگم........
جونگ کوک: این دختره برده، نه تنها تو بخش اشپزخونه بلکه باید همه لباسا رو هم بشوره...... هم لباسای من و هم بقیه لباسای برده ها...... تمام لباسایی که تو این امارت هستش............
الیزابت: دختر دیدی چیکار کردی با خودت..... اگه همینطور پیش بری برمیدارتت....
سارا: چ چ چی.......
جونگ کوک: حالا میتونید برید..........
الیزابت: اخه این چه کاری بود که کردی..... ـ
سارا: هیچوقت از زورگویی خوشم نمیومده... هیچوقت......... هیچوقت نمیخواستم زیر حرف زور باشم...... هی....
الیزابت: بیا ناهار بخور... بعد هم کمی استراحت کن و همینطور که رئیس گفت باید بری لباسارو بشوری..........
سارا: هی.... کو اون سارا....
الیزابت: کی هستی.....
سارا: هیچ ولش کن............ اممم چه خوشمزه شده.....
الیزابت: اره خوشمزه هست........
بعد از اینکه ظرفارو شستیم من رفتم کمی استراحت کنم، چون بعدش باید میرفتم لباسارو میشستم..........
همینطور که دراز کشیده بودم فک میکردم فکر میکردم و فکر میکردم.... کاش یه تلفن گیرم میومد و همشون رو لو میدادم.... ای کاش ای کاش........
۳٠دقیقه بعد: الیزابت: دختر بیدار شوووو......
سارا: خیلی خوب..... بیدارم.....
الیزابت: ببین اون قسمت اتاق رختکن هستش... اونجا هرچی لباس هستو بردارر و برو بشورشون..... لباسای رئیس جداست و لباسای برده هاهم جداست......... باید بری بیرون، تو حیاط لباسارو بشوری.........
سارا: باشه فهمیدم..... خب من برم..........
هرچی لباس بود رو برداشتم و صابون و پودر لباس شویی رو برداشتم و رفتم سمت حیاط امارت...... خیلی حیاطش بزرگ بود.... یه طرف حیاط یه باغی بود.... انگار اون پسره همیشه میره تا اونجا قدم بزنه.......... منم برای شستن لباسا رفتم کنار باغ..... چون اونجا فقط اب بود برای شستن..... تقریبا نزدیک بودم به باغ........
همینطور مشغول شستن شدم و داشتم با خودم حرف میزدم: اخه من چرا باید الان اینجا باشم.. هی..... من سارایی بودم که همه جلوم تعظیم میکردن، سارایی بودم که همه برام ارزش قائل بودن... هی، کارم به کجا رسیده....... یدفعه اشکام ناخداگاه شروع کردن به ریختن....... که با صدایی که از پشت گوشم میومد به خودم اومدم....
جونگ کوک: مگه تو کی هستی؟ هوم؟................
سارا: من گفتم.... اخه چرا این دختر نباید نزدیک تو بشه.... این دختر که خیلی از تو سرتره، همینطور خوشگل تر.... تنها ایرادی که داره اینکه صورتش سوخته؟ ..... واقعا متاسفم.... من نمیدونستم تو این دنیای بی رحم اینقد ادمای بی رحم زیادن.... اخه چطور دلتون میاد دخترایی که هزاران هزار ارزو دارن رو به عنوان برده بفروشید و ازشون استفاده کنید.....
جونگ کوک: اونش دیگه به تو مربوط نیس.......... تو خیلی کلفت پرویی هستی.......
سارا: اول اینکه من کلفت نیستم..... بعدشم من پرو نیستم، من در برابر ظلم و زورگویی نمیتونم هیچی نگم........
جونگ کوک: این دختره برده، نه تنها تو بخش اشپزخونه بلکه باید همه لباسا رو هم بشوره...... هم لباسای من و هم بقیه لباسای برده ها...... تمام لباسایی که تو این امارت هستش............
الیزابت: دختر دیدی چیکار کردی با خودت..... اگه همینطور پیش بری برمیدارتت....
سارا: چ چ چی.......
جونگ کوک: حالا میتونید برید..........
الیزابت: اخه این چه کاری بود که کردی..... ـ
سارا: هیچوقت از زورگویی خوشم نمیومده... هیچوقت......... هیچوقت نمیخواستم زیر حرف زور باشم...... هی....
الیزابت: بیا ناهار بخور... بعد هم کمی استراحت کن و همینطور که رئیس گفت باید بری لباسارو بشوری..........
سارا: هی.... کو اون سارا....
الیزابت: کی هستی.....
سارا: هیچ ولش کن............ اممم چه خوشمزه شده.....
الیزابت: اره خوشمزه هست........
بعد از اینکه ظرفارو شستیم من رفتم کمی استراحت کنم، چون بعدش باید میرفتم لباسارو میشستم..........
همینطور که دراز کشیده بودم فک میکردم فکر میکردم و فکر میکردم.... کاش یه تلفن گیرم میومد و همشون رو لو میدادم.... ای کاش ای کاش........
۳٠دقیقه بعد: الیزابت: دختر بیدار شوووو......
سارا: خیلی خوب..... بیدارم.....
الیزابت: ببین اون قسمت اتاق رختکن هستش... اونجا هرچی لباس هستو بردارر و برو بشورشون..... لباسای رئیس جداست و لباسای برده هاهم جداست......... باید بری بیرون، تو حیاط لباسارو بشوری.........
سارا: باشه فهمیدم..... خب من برم..........
هرچی لباس بود رو برداشتم و صابون و پودر لباس شویی رو برداشتم و رفتم سمت حیاط امارت...... خیلی حیاطش بزرگ بود.... یه طرف حیاط یه باغی بود.... انگار اون پسره همیشه میره تا اونجا قدم بزنه.......... منم برای شستن لباسا رفتم کنار باغ..... چون اونجا فقط اب بود برای شستن..... تقریبا نزدیک بودم به باغ........
همینطور مشغول شستن شدم و داشتم با خودم حرف میزدم: اخه من چرا باید الان اینجا باشم.. هی..... من سارایی بودم که همه جلوم تعظیم میکردن، سارایی بودم که همه برام ارزش قائل بودن... هی، کارم به کجا رسیده....... یدفعه اشکام ناخداگاه شروع کردن به ریختن....... که با صدایی که از پشت گوشم میومد به خودم اومدم....
جونگ کوک: مگه تو کی هستی؟ هوم؟................
۴۱.۴k
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.