بی رحم تر از همه/پارت ۱۶۶
نقشه از این قرار بود که شوگا توضیح میده:
باید یه دونه از ماشین های ون بزرگمون رو بردارین که موتور هایون توش جا بشه... هایون توام باید لباس و کلاه کاسکتت رو از قبل پوشیده باشی و کاملا آماده باشی... با اون ماشین ون از عمارت خارج میشین... قطعا پلیس دنبالتون میاد... یکی از جاده هایی که به طرف مخفیگاه تهیونگ میره یه تونل خیلی بزرگ داره... که همیشه هم جاده شلوغی بوده... و حتی گاهی ترافیک داره... وقتی با ماشین وارد اون تونل میشین قطعا بخاطر ترافیک ، پلیس از شما دورتر خواهد بود... داخل تونل که بزنین کنار شانه ی راه داره که میتونین توش توقف کنین بدون اینکه خطرناک باشه... اونجا موتور رو از ماشین پیاده میکنین و هایون با موتور از تونل خارج میشه ولی پلیس همچنان دنبال ون میاد...پس دیگه تعقیب نمیشین...
از زبان جونگکوک:
همونطور که شوگا هیونگ گفته بود عمل کردیم... توی راه پشت سرمونو چک کردم... دیدم واقعا یه ماشین تمام مدت دورا دور دنبالمون میاد...جاده هم شلوغ بود... به تونل که رسیدیم داخل تونل کنار زدیم... رانندمون هم کمک کرد و سه نفری موتور رو پیاده کردیم... هایون رفت... ما هم به گمراه کردن پلیسی که تعقیبمون میکرد ادامه دادیم...
از زبان هایون:
با این که موتور سواری برای بچم خطرناک بود ولی سعی کردم با احتیاط و آروم برم... جز این راهی نداشتم... شوگا دقیقا بهم گفته بود که تهیونگ کجاست... توی جاده اصلی یه راه فرعی هم بود... از اونجا باید میرفتم... از وسط یه روستا عبور کردم... کمی بالاتر از روستا و نزدیک کوه، یه خونه بود... تهیونگ اونجا بود...
از زبان تهیونگ:
من به شهر رفته بودم... میخواستم جای اون سروان نام لعنتی رو پیدا کنم... البته بی خبر از شوگا هیونگ و هایون و بقیه... چون شاکی میشدن... یه چیزاییم باید میخریدم برای خوردن... مخفیگاهم نزدیک کوه بود... توی این فصل، هم خیلی سرد بود... هم نزدیک شدن بهش موقعی که برف یا بارون میومد خیلی سخت بود... برای همین جای مناسبی بود... وقتی برگشتم و در خونه رو باز کردم حس کردم کسی تو خونس... اسلحمو درآوردم... آروم آروم رفتم داخل... یه نفر داشت تو خونه راه میرفت... کلاه کاسکت سرش بود... هفت تیرمو مسلح کردم...
از زبان هایون:
توی خونه هواش خوب بود... گرم بود... کلاه کاسکتم رو درآوردم... دستی به موهام کشیدم که یه دفعه دیدم تهیونگ جلوم ظاهر شد... اسلحش تو دستش بود... با دیدنم تعجب کرده بود... آروم گفت: هایونا... تویی؟؟؟!!!!
از زبان تهیونگ:
هایون ایستاده بود و بهم نگاه میکرد... یه قدم برداشتم به سمتش که گفت: جلو نیا... ازت خیلی دلخورم... انگار نه انگار منم تو زندگیتم... بهم یه زنگم نزدی بگی کجایی...با هزار زحمت تونستم شوگا رو مجبور کنم بهم جاتو بگه... مگه چیکار کردم؟... اگه سروان نام رو میکشتی که الان به جرم قتل دنبالت بودن... ولی حالا حتی اگه بگیرنت هم یه مدت زندان میری... هیچ بلایی سرت نمیاد... نخواستم ازم تشکر کنی که... حداقل ازم شاکی نباش!! من الان بخاطر اتفاقات اون روز دیگه پلیس نیستم!!! استعفا دادم....
تمام مدت ساکت موندم و به حرفاش گوش کردم... چشمای قشنگش داشت پر از اشک میشد و صدای آرامبخشش پر از بغض شد... هیچی نداشتم برای گفتن... فقط بهش گوش کردم تا همه حرفاشو بزنه و خالی بشه... هایون ادامه داد:
من پیش کسی گریه نمیکنم... هیچوقت نمیکنم... و با دست اشکاشو که حالا سرازیر شده بود رو پاک میکرد... ولی پیش تو خودِ خودمم... من میتونم تا ابد این زندگیِ پر از آشوب و تشویش رو تحمل کنم به شرطی که تو پیشم باشی... وقتی حتی بابت دردسرایی که میکشم یه نگاه بهم نمیندازی حس میکنم پشتم خالیه... حس میکنم کارام بی فایدس...
دیگه تحمل اشکاشو نداشتم... خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم... سرشو گذاشتم روی شونم... موهاشو نوازش کردم... سرمو به گوشش نزدیک کردم... بوی موهاش... آخخخخ که چقد دلتنگش بودم... آروم در گوشش گفتم: ببخش منو... معذرت میخوام...
سرشو از روی شونم برداشت و بهم نگاه کرد... قطره های اشک روی مژه هاش شبیه شبنم روی برگ گل بود... دست ظریفشو مشت کرد و آروم به سینم کوبید... و گفت: هنوزم بی رحمی!
سرمو گذاشتم روی پیشونیش و گفتم: بابت اینکه بار زندگی پریشونمو روی دوشت گذاشتم منو ببخش...
باید یه دونه از ماشین های ون بزرگمون رو بردارین که موتور هایون توش جا بشه... هایون توام باید لباس و کلاه کاسکتت رو از قبل پوشیده باشی و کاملا آماده باشی... با اون ماشین ون از عمارت خارج میشین... قطعا پلیس دنبالتون میاد... یکی از جاده هایی که به طرف مخفیگاه تهیونگ میره یه تونل خیلی بزرگ داره... که همیشه هم جاده شلوغی بوده... و حتی گاهی ترافیک داره... وقتی با ماشین وارد اون تونل میشین قطعا بخاطر ترافیک ، پلیس از شما دورتر خواهد بود... داخل تونل که بزنین کنار شانه ی راه داره که میتونین توش توقف کنین بدون اینکه خطرناک باشه... اونجا موتور رو از ماشین پیاده میکنین و هایون با موتور از تونل خارج میشه ولی پلیس همچنان دنبال ون میاد...پس دیگه تعقیب نمیشین...
از زبان جونگکوک:
همونطور که شوگا هیونگ گفته بود عمل کردیم... توی راه پشت سرمونو چک کردم... دیدم واقعا یه ماشین تمام مدت دورا دور دنبالمون میاد...جاده هم شلوغ بود... به تونل که رسیدیم داخل تونل کنار زدیم... رانندمون هم کمک کرد و سه نفری موتور رو پیاده کردیم... هایون رفت... ما هم به گمراه کردن پلیسی که تعقیبمون میکرد ادامه دادیم...
از زبان هایون:
با این که موتور سواری برای بچم خطرناک بود ولی سعی کردم با احتیاط و آروم برم... جز این راهی نداشتم... شوگا دقیقا بهم گفته بود که تهیونگ کجاست... توی جاده اصلی یه راه فرعی هم بود... از اونجا باید میرفتم... از وسط یه روستا عبور کردم... کمی بالاتر از روستا و نزدیک کوه، یه خونه بود... تهیونگ اونجا بود...
از زبان تهیونگ:
من به شهر رفته بودم... میخواستم جای اون سروان نام لعنتی رو پیدا کنم... البته بی خبر از شوگا هیونگ و هایون و بقیه... چون شاکی میشدن... یه چیزاییم باید میخریدم برای خوردن... مخفیگاهم نزدیک کوه بود... توی این فصل، هم خیلی سرد بود... هم نزدیک شدن بهش موقعی که برف یا بارون میومد خیلی سخت بود... برای همین جای مناسبی بود... وقتی برگشتم و در خونه رو باز کردم حس کردم کسی تو خونس... اسلحمو درآوردم... آروم آروم رفتم داخل... یه نفر داشت تو خونه راه میرفت... کلاه کاسکت سرش بود... هفت تیرمو مسلح کردم...
از زبان هایون:
توی خونه هواش خوب بود... گرم بود... کلاه کاسکتم رو درآوردم... دستی به موهام کشیدم که یه دفعه دیدم تهیونگ جلوم ظاهر شد... اسلحش تو دستش بود... با دیدنم تعجب کرده بود... آروم گفت: هایونا... تویی؟؟؟!!!!
از زبان تهیونگ:
هایون ایستاده بود و بهم نگاه میکرد... یه قدم برداشتم به سمتش که گفت: جلو نیا... ازت خیلی دلخورم... انگار نه انگار منم تو زندگیتم... بهم یه زنگم نزدی بگی کجایی...با هزار زحمت تونستم شوگا رو مجبور کنم بهم جاتو بگه... مگه چیکار کردم؟... اگه سروان نام رو میکشتی که الان به جرم قتل دنبالت بودن... ولی حالا حتی اگه بگیرنت هم یه مدت زندان میری... هیچ بلایی سرت نمیاد... نخواستم ازم تشکر کنی که... حداقل ازم شاکی نباش!! من الان بخاطر اتفاقات اون روز دیگه پلیس نیستم!!! استعفا دادم....
تمام مدت ساکت موندم و به حرفاش گوش کردم... چشمای قشنگش داشت پر از اشک میشد و صدای آرامبخشش پر از بغض شد... هیچی نداشتم برای گفتن... فقط بهش گوش کردم تا همه حرفاشو بزنه و خالی بشه... هایون ادامه داد:
من پیش کسی گریه نمیکنم... هیچوقت نمیکنم... و با دست اشکاشو که حالا سرازیر شده بود رو پاک میکرد... ولی پیش تو خودِ خودمم... من میتونم تا ابد این زندگیِ پر از آشوب و تشویش رو تحمل کنم به شرطی که تو پیشم باشی... وقتی حتی بابت دردسرایی که میکشم یه نگاه بهم نمیندازی حس میکنم پشتم خالیه... حس میکنم کارام بی فایدس...
دیگه تحمل اشکاشو نداشتم... خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم... سرشو گذاشتم روی شونم... موهاشو نوازش کردم... سرمو به گوشش نزدیک کردم... بوی موهاش... آخخخخ که چقد دلتنگش بودم... آروم در گوشش گفتم: ببخش منو... معذرت میخوام...
سرشو از روی شونم برداشت و بهم نگاه کرد... قطره های اشک روی مژه هاش شبیه شبنم روی برگ گل بود... دست ظریفشو مشت کرد و آروم به سینم کوبید... و گفت: هنوزم بی رحمی!
سرمو گذاشتم روی پیشونیش و گفتم: بابت اینکه بار زندگی پریشونمو روی دوشت گذاشتم منو ببخش...
۱۱.۲k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.