آلفاواومگا
#آلفاواومگا
#part34
رز اشک رو گونش ریخت و لب زد
رز:خیلی دوسش دارم
رز به طرف پنجره برگشت جونگ هیون از اتاق بیرون رفت و پیشه نگهبان رفت
پ.ر:اسبمو آماده کن
نگهبان:چشم رییس
جونگ هیون سوار اسب شد و با سرعت رفت میدونست کجا بره امیدوار بود همونجا باشه وقتی رسید صدا گریه ای شنید از اسب پیاده شد و جلو رفت اون پسر جلو رودخونه رو زانوهاش نشسته بود و اشک میریخت سری تکون داد و پوزخندی زد جلو رفت کنار کوک وایساد
پ.ر:باورم نمیشه دخترم عاشق تو شده باشه دختر من به یه آدم قدرتمند نیاز داره
کوک با شتاب سرشو بالا آورد با دیدن عموش سریع از جاش بلند شد و تعظیم کرد
کوک:عمو
کوک شروع کرد پاک کردن صورتش
پ.ر:دنبالم بیا
کوک صاف وایستاد و پشت سر جونگ هیون رفت جونگ هیون بند اسبش رو گرفت و با خودش میکشید سمت یه سخره
کوک:چی میخواید بگید
پ.ر:قبل اینکه برم سر اصل مطلب میخوام اینو بدونم چند وقته با دخترم میپلکی
کوک:امم دو ماه
پ.ر:و دخترم رو عاشق و وابسته خودت کردی
کوک:فقط خودش نیست منم همین حس و دارم
پ.ر:عاشق دخترمی؟
کوک:با تموم وجود
پ.ر:آخرین باری که گریه کردم زمانی بود که همسرم تو دستام جون داد و مرد میدونی آخرین خواستش چی بود؟دختر یک سالمون رو به خوبی بزرگ کنم بدون هیچ مشکلی هیچ وقت سرزنشش نکنم و همیشه تحسینش کنم من دخترمو تک و تنها بزرگ کردم حتی وقتی که پدرت همه چیو ازم گرفت
کوک:شما بودید جایگاه پادشاهی رو از پدرم گرفتید
پ.ر:اینارو پدرت گفته؟ولی نگفته من چقدر واسه پادشاه شدنش حمایتش کردم اون هیچ وقت راه درست رو پیش نرفت یادمه وقتی جوون تر بودیم و ازدواج کردیم به هم قول دادیم بچه هامون باهم ازدواج کنن وقتی دیدمت فقط یک سالت بود من بودم از پدرت با تموم مخالفت های شدید پدربزرگ و اطرافیان حمایت کردم منو پدرت خیلی صمیمی بودیم در اصل پدرمون نه منو قبول داشت نه پدرت رو ولی پدرت زیاد علاقه ای به جنگ و اینا نداشت و همیشه پدرمون دعواش میکرد من به وصیت پدرم عمل نکردم و کنار کشیدم ولی میدونی آخرش پدرت چیکار کرد؟
کوک:چ چیکار کردی؟
#part34
رز اشک رو گونش ریخت و لب زد
رز:خیلی دوسش دارم
رز به طرف پنجره برگشت جونگ هیون از اتاق بیرون رفت و پیشه نگهبان رفت
پ.ر:اسبمو آماده کن
نگهبان:چشم رییس
جونگ هیون سوار اسب شد و با سرعت رفت میدونست کجا بره امیدوار بود همونجا باشه وقتی رسید صدا گریه ای شنید از اسب پیاده شد و جلو رفت اون پسر جلو رودخونه رو زانوهاش نشسته بود و اشک میریخت سری تکون داد و پوزخندی زد جلو رفت کنار کوک وایساد
پ.ر:باورم نمیشه دخترم عاشق تو شده باشه دختر من به یه آدم قدرتمند نیاز داره
کوک با شتاب سرشو بالا آورد با دیدن عموش سریع از جاش بلند شد و تعظیم کرد
کوک:عمو
کوک شروع کرد پاک کردن صورتش
پ.ر:دنبالم بیا
کوک صاف وایستاد و پشت سر جونگ هیون رفت جونگ هیون بند اسبش رو گرفت و با خودش میکشید سمت یه سخره
کوک:چی میخواید بگید
پ.ر:قبل اینکه برم سر اصل مطلب میخوام اینو بدونم چند وقته با دخترم میپلکی
کوک:امم دو ماه
پ.ر:و دخترم رو عاشق و وابسته خودت کردی
کوک:فقط خودش نیست منم همین حس و دارم
پ.ر:عاشق دخترمی؟
کوک:با تموم وجود
پ.ر:آخرین باری که گریه کردم زمانی بود که همسرم تو دستام جون داد و مرد میدونی آخرین خواستش چی بود؟دختر یک سالمون رو به خوبی بزرگ کنم بدون هیچ مشکلی هیچ وقت سرزنشش نکنم و همیشه تحسینش کنم من دخترمو تک و تنها بزرگ کردم حتی وقتی که پدرت همه چیو ازم گرفت
کوک:شما بودید جایگاه پادشاهی رو از پدرم گرفتید
پ.ر:اینارو پدرت گفته؟ولی نگفته من چقدر واسه پادشاه شدنش حمایتش کردم اون هیچ وقت راه درست رو پیش نرفت یادمه وقتی جوون تر بودیم و ازدواج کردیم به هم قول دادیم بچه هامون باهم ازدواج کنن وقتی دیدمت فقط یک سالت بود من بودم از پدرت با تموم مخالفت های شدید پدربزرگ و اطرافیان حمایت کردم منو پدرت خیلی صمیمی بودیم در اصل پدرمون نه منو قبول داشت نه پدرت رو ولی پدرت زیاد علاقه ای به جنگ و اینا نداشت و همیشه پدرمون دعواش میکرد من به وصیت پدرم عمل نکردم و کنار کشیدم ولی میدونی آخرش پدرت چیکار کرد؟
کوک:چ چیکار کردی؟
۸.۷k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.