گل رز♔ پارت11
از زبان دازای>
_بیشتر شبیه دست ـو پا چلفتی ها هستی!
با این حرفم دستای ناکاهارا مشت شد. میتونستم بفهمم که چقدر عصبانیه، نه از دست من بلکه از دست پسر خودش.
جلوی پای پدرم افتاده بود. اروم سرشو بالا اورد ـو با دیدن اینکه جلوی پدرم افتاده سرخ شد، سرشو پایین انداخت.
پدرم پاشو زیر چونه ی اون پسر گذاشت ـو سرشو بالا اورد.
کمی خم شد ـو به چشماش زل زد.
همون موقع ناکاهارا با عصبانیت گفت: پای کثیف ـتو به پسر من نزن!!!
پدرم شونه ای بالا انداختـو پاشو زمین گذاشت.
پسر از جاش بلند شد ـو سرشو پایین انداخت.
شنلش رو برداشت ـو رفت کنار پدرش ایستاد.
شنلش رو تکون داد ـو دوباره سرش انداخت.
پوزخندی زدمو گفتم: تو نمیتونی حرف بزنی یا خودتو زدی به اون راه؟؟؟
بجای اون پسر، ناکاهارا جواب داد: میتونه صحبت کنه ولی خیلی کم حرفه.
اخمی بین ابروهام نشست، میخواستم از زبون خودش بشنوم.
_ادامه ی مبارزه ـرو تو میدون جنگ انجام میدید.
اینو گفت ـو همراه پسرش به اون صفینه رفت.
سمت پدرم برگشتم ـو گفتم: لازم نبود خودمو به اون راه بزنم، اون پسره همینطوری داشت شکستم میداد، متاسفم ولی این قسمت از نقشه خراب شد.
لبخندی زد ـو گفت: مهم نیست، اون پسر خیلی ساده ـو خام ـه راحت میتونی اعتمادش رو به خودت جلب کنی.
لبخندش محو شد ـو گفت: نباید بهش تیکه مینداختی!
پوزخندی زدمو داخل ماشین نشستم ـو گفتم: چه اهمیتی داره؟
گذر زمان)
از ماشین پیاده شدمو یه کش ـو قوسی به خودم دادم.
نفس راحتی کشیدم ـو گفتم: بلاخره رسیدیم!
کاخ سلطنتی ناکاهارا"
از زبان چویا>
مطمئنم پدر برام شکنجه ی سختی اماده کرده.
لعنت بهش.
واقعا مایه ی ابروریزی ـه خاندان ناکاهارا هستم.
یهو در باز شد ـو قامت پدرم پشت چهارچوب نمایان شد.
استرس به جونم افتاد.
از روی تختم بلند شدم ـو با هر قدمی که پدرم جلو میومد هی عقب ـو عقب تر میرفتم تا اینکه به میز برخوردم ـو دیگه نتونستم عقب برم.
پرده ی نازمی از اشک جلوی دیدمو گرفته بود، دیگه طاقت شکنجه نداشتم هرچند که دیگه بهش عادت کرده بودم.
با صدای نسبتا بلندی که بغض توش معلوم بود گفتم: متاسفم، قول میدم دفعه ی بعد بیشتر تلاش کنم پادشاه، من معذرت میخوام...
دستشو جلوی بینیش گرفت ـو گفت: هیسس، چیزی نیست هیچ عیبی نداره مهم نیست لازم نیست خودتو بترسونی.
با این حرفاش کمی جا خوردم، تابحال همچین حرفایی نزده بود بجاش شکنجه ـم داده بود.
_حالاهم بهتره استراحت کنی مطمعنن خیلی خسته ای.
سری تکون دادمو گفتم: نه خیلی!!
لبخندی زد ـو گفت: خوب بخوابی.
لبخندی زدم ـو گفتم: شماهم همینطور!
ادامه دارد...
_بیشتر شبیه دست ـو پا چلفتی ها هستی!
با این حرفم دستای ناکاهارا مشت شد. میتونستم بفهمم که چقدر عصبانیه، نه از دست من بلکه از دست پسر خودش.
جلوی پای پدرم افتاده بود. اروم سرشو بالا اورد ـو با دیدن اینکه جلوی پدرم افتاده سرخ شد، سرشو پایین انداخت.
پدرم پاشو زیر چونه ی اون پسر گذاشت ـو سرشو بالا اورد.
کمی خم شد ـو به چشماش زل زد.
همون موقع ناکاهارا با عصبانیت گفت: پای کثیف ـتو به پسر من نزن!!!
پدرم شونه ای بالا انداختـو پاشو زمین گذاشت.
پسر از جاش بلند شد ـو سرشو پایین انداخت.
شنلش رو برداشت ـو رفت کنار پدرش ایستاد.
شنلش رو تکون داد ـو دوباره سرش انداخت.
پوزخندی زدمو گفتم: تو نمیتونی حرف بزنی یا خودتو زدی به اون راه؟؟؟
بجای اون پسر، ناکاهارا جواب داد: میتونه صحبت کنه ولی خیلی کم حرفه.
اخمی بین ابروهام نشست، میخواستم از زبون خودش بشنوم.
_ادامه ی مبارزه ـرو تو میدون جنگ انجام میدید.
اینو گفت ـو همراه پسرش به اون صفینه رفت.
سمت پدرم برگشتم ـو گفتم: لازم نبود خودمو به اون راه بزنم، اون پسره همینطوری داشت شکستم میداد، متاسفم ولی این قسمت از نقشه خراب شد.
لبخندی زد ـو گفت: مهم نیست، اون پسر خیلی ساده ـو خام ـه راحت میتونی اعتمادش رو به خودت جلب کنی.
لبخندش محو شد ـو گفت: نباید بهش تیکه مینداختی!
پوزخندی زدمو داخل ماشین نشستم ـو گفتم: چه اهمیتی داره؟
گذر زمان)
از ماشین پیاده شدمو یه کش ـو قوسی به خودم دادم.
نفس راحتی کشیدم ـو گفتم: بلاخره رسیدیم!
کاخ سلطنتی ناکاهارا"
از زبان چویا>
مطمئنم پدر برام شکنجه ی سختی اماده کرده.
لعنت بهش.
واقعا مایه ی ابروریزی ـه خاندان ناکاهارا هستم.
یهو در باز شد ـو قامت پدرم پشت چهارچوب نمایان شد.
استرس به جونم افتاد.
از روی تختم بلند شدم ـو با هر قدمی که پدرم جلو میومد هی عقب ـو عقب تر میرفتم تا اینکه به میز برخوردم ـو دیگه نتونستم عقب برم.
پرده ی نازمی از اشک جلوی دیدمو گرفته بود، دیگه طاقت شکنجه نداشتم هرچند که دیگه بهش عادت کرده بودم.
با صدای نسبتا بلندی که بغض توش معلوم بود گفتم: متاسفم، قول میدم دفعه ی بعد بیشتر تلاش کنم پادشاه، من معذرت میخوام...
دستشو جلوی بینیش گرفت ـو گفت: هیسس، چیزی نیست هیچ عیبی نداره مهم نیست لازم نیست خودتو بترسونی.
با این حرفاش کمی جا خوردم، تابحال همچین حرفایی نزده بود بجاش شکنجه ـم داده بود.
_حالاهم بهتره استراحت کنی مطمعنن خیلی خسته ای.
سری تکون دادمو گفتم: نه خیلی!!
لبخندی زد ـو گفت: خوب بخوابی.
لبخندی زدم ـو گفتم: شماهم همینطور!
ادامه دارد...
۵.۲k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.