دو پارتی
وقتی به بچتون حسودی میکنی
همیشه هرجا بوده و شنیده شده، گفتن مادر میشی، میفهمی و از خودت میگذری تا به اون برسی. مادر میشی خودت رو میزاری پای بچت. ولی چرا تا حالا کسی نگفته تو این راه شاید حسودی کنی؟ شاید اتفاقی برای خودت بیوفته؟ و کلی شاید های دیگه که میتونیم تا فردا در موردشون حرف بزنیم
______________________
۸:۱۷ صبح.
با صدای نوزاد کوچولوی کوچولوی بغلش آروم چشماش رو باز کرد برگشت به سمت نینی. ولی تا خواست دختر کوچولوش رو بغل بگیره، دستای باباش دورش حلقه شد و دختر ۶ ماهش رو توی بغلش کشید.
—:هیششش....هیچی نیست...فقط لازمه این دختر کوچولو یکم دیگه بخوابه...هم؟ تا بعد بیدار بشه و با باباش بازی کنه....نه کوچولو؟
بعد از یک مدت که صدای دختر کوچولو که تو اتاق پیچیده شده بود آروم آروم فروکشیده شد و بین مامانوباباش به خواب رفت.
و همین،باعث اروم اروم خوابیدن دو فرد دیگه توی اتاق شد.
__________________
۱۲:۱۶ظهر
صدای داد بیداد تو کل خونه پیچیده بود و هر لحظه صدای داد و خنده ها بلند تر میشد و همین باعث شد از تخت پایین بیای. بعد از پوشیدن دمپایی هات از اتاق بیرون اومدی و بعد از طی کردن پله ها به آشپزخونه رفتی و یونگی و دخترتون رو دیدی که درحالی که داشتن باهم ناهار درست میکردن کل آشپزخونه رو به گند کشیده بودن.
+:اینجا چه خبره؟
_:هیچی...فقط منو و دخترکوچولوم تصمیم گرفتیم باهم وقت بگذرونیم
+:وقت بگذرونید یا آشپزخونه ی من رو به گند بکشید؟(داد)
خنده ی آرومی رو لب های یونگی اومد و باعث قهقهه ای از طرف دختر کوچولو تون شد و همین باعث ول کردن آشپزخونه در همون شرایط شد و دویدن به اتاق و همچنین پناه بردن به اتاق، درحالی که صدای خنده هاتون کل راهرو رو برداشته بود.
همیشه هرجا بوده و شنیده شده، گفتن مادر میشی، میفهمی و از خودت میگذری تا به اون برسی. مادر میشی خودت رو میزاری پای بچت. ولی چرا تا حالا کسی نگفته تو این راه شاید حسودی کنی؟ شاید اتفاقی برای خودت بیوفته؟ و کلی شاید های دیگه که میتونیم تا فردا در موردشون حرف بزنیم
______________________
۸:۱۷ صبح.
با صدای نوزاد کوچولوی کوچولوی بغلش آروم چشماش رو باز کرد برگشت به سمت نینی. ولی تا خواست دختر کوچولوش رو بغل بگیره، دستای باباش دورش حلقه شد و دختر ۶ ماهش رو توی بغلش کشید.
—:هیششش....هیچی نیست...فقط لازمه این دختر کوچولو یکم دیگه بخوابه...هم؟ تا بعد بیدار بشه و با باباش بازی کنه....نه کوچولو؟
بعد از یک مدت که صدای دختر کوچولو که تو اتاق پیچیده شده بود آروم آروم فروکشیده شد و بین مامانوباباش به خواب رفت.
و همین،باعث اروم اروم خوابیدن دو فرد دیگه توی اتاق شد.
__________________
۱۲:۱۶ظهر
صدای داد بیداد تو کل خونه پیچیده بود و هر لحظه صدای داد و خنده ها بلند تر میشد و همین باعث شد از تخت پایین بیای. بعد از پوشیدن دمپایی هات از اتاق بیرون اومدی و بعد از طی کردن پله ها به آشپزخونه رفتی و یونگی و دخترتون رو دیدی که درحالی که داشتن باهم ناهار درست میکردن کل آشپزخونه رو به گند کشیده بودن.
+:اینجا چه خبره؟
_:هیچی...فقط منو و دخترکوچولوم تصمیم گرفتیم باهم وقت بگذرونیم
+:وقت بگذرونید یا آشپزخونه ی من رو به گند بکشید؟(داد)
خنده ی آرومی رو لب های یونگی اومد و باعث قهقهه ای از طرف دختر کوچولو تون شد و همین باعث ول کردن آشپزخونه در همون شرایط شد و دویدن به اتاق و همچنین پناه بردن به اتاق، درحالی که صدای خنده هاتون کل راهرو رو برداشته بود.
۱.۱k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.