پارت ۱۹ Stealing under the pretext of love
جلوی همه پز دادم گفتم جانگکوک دوستمه
(به جانگکوک نگاه کردم نمیخندید ولی معلوم بود چشاش میخنده)
جانگکوک=چه همسایه های ندید بدیدی داری در ضمن فکر نکنم دیگه اگه بخوای هم بتونی به اون خونه برگردی
مایا=چرا؟؟
جانگکوک=چون ظاهرا همسایه هات فکرای خوبی درموردت نمیکنن
مایا=مهم نیس اونا هیچوفت درمورد من خوب فکر نمیکنن
جانگکوک=اما الان قضیه فرق میکنه صاحب خونه ات وسایلاتو ریخته بیرون منم هر چیز بدرد بخوری داشتی اوردم بیرون با یه پسره هم که ظاهرا خواستگارت بوده درگیر شدم بخاطر جنابعالی البته من کاری نکردم یه فوتش میکردم افتاده بود زمین
مایا=پسر صاحبخونس
جانگکوک=آخی پس بی خانمان شدی...من لیا رو میبرم پیش خودم چون دوستمه ولی تو یه فکری واسه خودت بکن برو پیش همون خواستگارت
مایا=غلط کردی لیا خواهر منه و هیچ جا با تو نمیاد
جانگکوک=چرا میاد تو هم اگه دوسش داری میای باهاش
مایا=چی از جونم میخوای بس کن برو رد کارت
جانگکوک=در حال حاضر تو جایی رو نداری که بری پس به نفعته زندانی من بمونی خواهرت هم پیشت میمونه
لیا نگاش کرد و گفت=خواهر من زندانی توئه جانگکوک؟
جانگکوک بغلش کرد و گفت=نه خوشگل خانم فقط خواهرت از این به بعد برای من کار میکنه تو هم میای خونه ی من بهش دستور میدی
اخمام تو هم رفت دلم نمیخواست دستش به لیا بخوره با عصبانیت گفتم=لیارو بذار زمین بهش دست نزن
جانگکوک=خب دوستمه چه ایرادی داره؟ تو حسودی میکنی؟ خب تو هم برو با همون دوست موتوری ات (همون سهون)
لیا=نه جانگکوک جون سهون با خواهرم دوست نیست با هم کار میکنن
جانگکوک=کی بهت گفته؟
لیا=مایا خودش میگه
جانگکوک=میدونم عزیزم منم شوخی کردم
جیمین=جانگکوک من دیگه کم کم باید برم...درضمن الکی خودتو به هچل ننداز
جانگکوک=تو نمیخواد نگران باشی
جیمین=اوکی خدافظ
جانگکوک=بسلامت
(جیمین رفت)
جانگکوک=دکترت گفته امروز مرخصی میتونی لباس بپوشی .... یا کمکت کنم؟
مایا=نخیر شَرتو کم کن
چشم غره ای بهم رفت نزدیک بود خودمو خیس کنم ولی به روی خودم نیاوردم اونم بی حرف رفت بیرون به کمک لیا لباسامو پوشیدم و به سختی از جام بلند شدم هنوزم درد داشتم ولی به روی خودم نمیاوردم که جانگکوک داخل اتاق شد و گفت=کارای ترخیصتو انجام دادم بریم
سرمو تکون دادم و آروم قدم اول و گذاشتم ولی انگار ته دلم خالی شد از درد اشک تو چشام جمع شده بود ولی سرمو انداختم پایین تا نبینه ولی بدون اینکه چیزی بهش بگم کنارم ایستاد و دستشو دور شونه ام انداخت و گفت=همه ی وزنتو انداز رو من و با من راه بیا
همینکارو انجام دادم تو اینجا دیگه تعارف جایز نبود خیلی درد داشتم لامصب بازم از اون عطره زده بود هم حالم بد بود هم دوست داشتم فقط بوش کنم............
(به جانگکوک نگاه کردم نمیخندید ولی معلوم بود چشاش میخنده)
جانگکوک=چه همسایه های ندید بدیدی داری در ضمن فکر نکنم دیگه اگه بخوای هم بتونی به اون خونه برگردی
مایا=چرا؟؟
جانگکوک=چون ظاهرا همسایه هات فکرای خوبی درموردت نمیکنن
مایا=مهم نیس اونا هیچوفت درمورد من خوب فکر نمیکنن
جانگکوک=اما الان قضیه فرق میکنه صاحب خونه ات وسایلاتو ریخته بیرون منم هر چیز بدرد بخوری داشتی اوردم بیرون با یه پسره هم که ظاهرا خواستگارت بوده درگیر شدم بخاطر جنابعالی البته من کاری نکردم یه فوتش میکردم افتاده بود زمین
مایا=پسر صاحبخونس
جانگکوک=آخی پس بی خانمان شدی...من لیا رو میبرم پیش خودم چون دوستمه ولی تو یه فکری واسه خودت بکن برو پیش همون خواستگارت
مایا=غلط کردی لیا خواهر منه و هیچ جا با تو نمیاد
جانگکوک=چرا میاد تو هم اگه دوسش داری میای باهاش
مایا=چی از جونم میخوای بس کن برو رد کارت
جانگکوک=در حال حاضر تو جایی رو نداری که بری پس به نفعته زندانی من بمونی خواهرت هم پیشت میمونه
لیا نگاش کرد و گفت=خواهر من زندانی توئه جانگکوک؟
جانگکوک بغلش کرد و گفت=نه خوشگل خانم فقط خواهرت از این به بعد برای من کار میکنه تو هم میای خونه ی من بهش دستور میدی
اخمام تو هم رفت دلم نمیخواست دستش به لیا بخوره با عصبانیت گفتم=لیارو بذار زمین بهش دست نزن
جانگکوک=خب دوستمه چه ایرادی داره؟ تو حسودی میکنی؟ خب تو هم برو با همون دوست موتوری ات (همون سهون)
لیا=نه جانگکوک جون سهون با خواهرم دوست نیست با هم کار میکنن
جانگکوک=کی بهت گفته؟
لیا=مایا خودش میگه
جانگکوک=میدونم عزیزم منم شوخی کردم
جیمین=جانگکوک من دیگه کم کم باید برم...درضمن الکی خودتو به هچل ننداز
جانگکوک=تو نمیخواد نگران باشی
جیمین=اوکی خدافظ
جانگکوک=بسلامت
(جیمین رفت)
جانگکوک=دکترت گفته امروز مرخصی میتونی لباس بپوشی .... یا کمکت کنم؟
مایا=نخیر شَرتو کم کن
چشم غره ای بهم رفت نزدیک بود خودمو خیس کنم ولی به روی خودم نیاوردم اونم بی حرف رفت بیرون به کمک لیا لباسامو پوشیدم و به سختی از جام بلند شدم هنوزم درد داشتم ولی به روی خودم نمیاوردم که جانگکوک داخل اتاق شد و گفت=کارای ترخیصتو انجام دادم بریم
سرمو تکون دادم و آروم قدم اول و گذاشتم ولی انگار ته دلم خالی شد از درد اشک تو چشام جمع شده بود ولی سرمو انداختم پایین تا نبینه ولی بدون اینکه چیزی بهش بگم کنارم ایستاد و دستشو دور شونه ام انداخت و گفت=همه ی وزنتو انداز رو من و با من راه بیا
همینکارو انجام دادم تو اینجا دیگه تعارف جایز نبود خیلی درد داشتم لامصب بازم از اون عطره زده بود هم حالم بد بود هم دوست داشتم فقط بوش کنم............
۴۱.۸k
۰۲ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.