پارت 5
پارت 5
از دید ا/ت :
رفتم داخل اتاقش دیدم تو خودش جمع شده و کنار دیوار نشسته داره گریه میکنه هیچ وقت دلم واسه هیچ کس نمیسوخت ولی ایندفه ایندفه نمیدونم چم شده بود دلم لرزید رفتم سمتش رو زانو هام نشستم تا هم قد بشیم دستش رو گرفتم تعجب و تو چشماش میدیدم بهش خندیدم که باعث شد بیشتر بترسه گفتم :
ا/ت : نترس کاریت ندارم
سون وو که تا الان فقط نگاه میکرد دهن باز کرد و گفت :
سون وو : خیلی ازتون ممنونم
ا/ت : این کارو باید خودت میکردی ولی من کردم دلم نمیخواد تو عمارت من خبری از دعوا باشه اگه دفعه بعد ببینم داری دعوا میکنی مطمعا باش تو جای اون نگهبانی..
سون وو : چشم
ا/ت: خب میشنوم
سون وو : چی رو میشنوید؟
ا/ت :توضیح بده چرا دعوا کردید
سون وو که متوجه شده بود شروع کرد به توضیح دادن :
سون وو : اولش اومد که آب بخوره به من گفت که براش بیارم من اوردم رفتم که به بقیه کارام برسم نزدیکم شد خواست بهم دست بزنه که من یه سیلی بهش زدم که اونم شروع کرد به داد و بیداد کردن و بعد به زدنم بعدشم که خودتون میدونید.
ا/ت ویو
ا/ت : حالا فهمیدم چی شده حالا فهمیدم که این دختر هیچ تقصیری نداره اما به من چه من نباید واسه هیچ کس دلسوزی کنم همونطور که کسی دلش برای من نسوخت دل منم نمیسوزه فردا شب تو عمارت ما جشن برگزار میشد برای همین بدون حرف دیگه ای از اتاق سون وو اومدم بیرون از اونجایی که پدرم و مکس رفته بودن بیرون واسه پیدا کردن یه هکر ماهر و قابل اعتماد خونه نبودن خدمتکاران رو هم که مرخص بودن خونه جز ما 4 نفر کسی نبود( ا/ت _سون وو _آجوما _نگهبانه که تو اتاق شکنجس ) گشنم شده بود رفتم سراغ آجوما که داشت میزو میچید نشستم سر میز و شروع کردم به خوردن...... بعد از غذا به آجوما گفتم واسه اون نگهبانم غذا ببره بعد پاشدم رفتم باشگاه چون زیاد حال نداشتم زیاد هم نتونستم ورزش کنم مگه حالی برای آدم میزارن اینا ساعت تقریبا 12 بود لباسام و عوض کردم و خودمو پرت کردم رو تخت و خوابیدم.......
صبح بازم با صدای داد و بیداد و دعوا از خواب پاشدم اینبار دیگه اعصابی نداشتم رفتم پایین بلند گفتم اینجا چخبره که چشمم خورد به.......
خماری 😂
از دید ا/ت :
رفتم داخل اتاقش دیدم تو خودش جمع شده و کنار دیوار نشسته داره گریه میکنه هیچ وقت دلم واسه هیچ کس نمیسوخت ولی ایندفه ایندفه نمیدونم چم شده بود دلم لرزید رفتم سمتش رو زانو هام نشستم تا هم قد بشیم دستش رو گرفتم تعجب و تو چشماش میدیدم بهش خندیدم که باعث شد بیشتر بترسه گفتم :
ا/ت : نترس کاریت ندارم
سون وو که تا الان فقط نگاه میکرد دهن باز کرد و گفت :
سون وو : خیلی ازتون ممنونم
ا/ت : این کارو باید خودت میکردی ولی من کردم دلم نمیخواد تو عمارت من خبری از دعوا باشه اگه دفعه بعد ببینم داری دعوا میکنی مطمعا باش تو جای اون نگهبانی..
سون وو : چشم
ا/ت: خب میشنوم
سون وو : چی رو میشنوید؟
ا/ت :توضیح بده چرا دعوا کردید
سون وو که متوجه شده بود شروع کرد به توضیح دادن :
سون وو : اولش اومد که آب بخوره به من گفت که براش بیارم من اوردم رفتم که به بقیه کارام برسم نزدیکم شد خواست بهم دست بزنه که من یه سیلی بهش زدم که اونم شروع کرد به داد و بیداد کردن و بعد به زدنم بعدشم که خودتون میدونید.
ا/ت ویو
ا/ت : حالا فهمیدم چی شده حالا فهمیدم که این دختر هیچ تقصیری نداره اما به من چه من نباید واسه هیچ کس دلسوزی کنم همونطور که کسی دلش برای من نسوخت دل منم نمیسوزه فردا شب تو عمارت ما جشن برگزار میشد برای همین بدون حرف دیگه ای از اتاق سون وو اومدم بیرون از اونجایی که پدرم و مکس رفته بودن بیرون واسه پیدا کردن یه هکر ماهر و قابل اعتماد خونه نبودن خدمتکاران رو هم که مرخص بودن خونه جز ما 4 نفر کسی نبود( ا/ت _سون وو _آجوما _نگهبانه که تو اتاق شکنجس ) گشنم شده بود رفتم سراغ آجوما که داشت میزو میچید نشستم سر میز و شروع کردم به خوردن...... بعد از غذا به آجوما گفتم واسه اون نگهبانم غذا ببره بعد پاشدم رفتم باشگاه چون زیاد حال نداشتم زیاد هم نتونستم ورزش کنم مگه حالی برای آدم میزارن اینا ساعت تقریبا 12 بود لباسام و عوض کردم و خودمو پرت کردم رو تخت و خوابیدم.......
صبح بازم با صدای داد و بیداد و دعوا از خواب پاشدم اینبار دیگه اعصابی نداشتم رفتم پایین بلند گفتم اینجا چخبره که چشمم خورد به.......
خماری 😂
۲۴.۱k
۲۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.