شبی که ماه رقصید...
پارت 3
مردی لبخندی زد و گفت: نوش جونت.
اما یچیز اینجا عجیب بود...
ناگهان یه استخون رفت تو دهنم و درش آوردم و اول فک کردم شاید گوشت خوب پاک نشده و انداختمش گوشه سینی.
مرد همونجوری با لبخند نگام میکرد، حس میکردم دیوونس.
موقع خوردن آخرین تیکه گوشت یکم دقت کردم و دیدم مزه این گوشت جوریه که تا حالا نخوردمش و خیلی بافت نرم و عجیبی داره.
رو به مرد کردم و ازش تشکر کردم.
این خیلی خوشمزه بود. اما حس میکنم باید گوشت خاصی باشه. این چه گوشتیه؟
مرد همونطور دست به سینه و با لبخند ملیح بهم نگاه کرد و گفت: قبلا خیلی دیدیش ولی بهت حق میدم، تهیه این غذا کار هرکسی نیست! مخصوصا آدم های عادی؛ این گوشت چئو ری آن و ویولت آگرستِ!
یه لبخند دیگه بهم زد.
بدنم یخ کرد.
حالم بهم خورد.
من نمیدونستم اونا کین ولی میدونستم اون دوتا اسمی که گفت، اسم انسانه!
به استخون نگا کردم و وقتی بیشتر دقت کردم دیدم شبیه دندون انسانه.
هرچی خورده بودمو همونجا با گریه بالا آوردم.
حالم بشدت بد بود حتی نمیتونستم چیزی بگم.
اما صدای قهقهه مرد و بسته شدنه درو شنیدم.
دیگه چیزی نشنیدم فقط دستامو گذاشتم رو سرم و جیغ زدم.
و باز هم بالا آوردم.
حالم خیلی بد بود جوری که حتی متوجه باز شدن در نشدم.
هرچی فحش بلد بودم به مرد دادم و جیغ کشیدم.
عوضیییییی...یعنی چیییییی...چرا...اینکارو با...من میکنیییییی تو...کی هستییییی(با گریه و داد)
گریه نمیزاشت نفس بکشم ولی یکباره کلا نفسم قطع شد و یه آمپول خالی رو دیدم که افتاد رو تخت.
گردنم سوخت و چشام سیاهی رفت و آخرین چیزی که دیدم یه دستکش نیتریل بود...
یونگی ویو(یونگی رو که همتون میشناسید🤌 علامتشم -)
سوار ماشینم شدم و به لوکیشنی که برام ارسال شده بود رفتم.
یه قرار داد کاری بود و سر جمع 12 نفر بودیم.
بعد از اتمام جلسه همه رفتن ولی من یه قهوه تلخ سفارش دادم و کتابمو باز کردم.
چهار صفحه خوندم و قهوه رو آوردن.
بعد از چشیدن مزه اش به بیرون از پنجره نگاه کردم و خرگوشی رو دیدم که مثل انسان ها اول به سمت چپ، و بعد به سمت راست خیابان نگاه کرد و بعد ازش رد شد.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
مردی لبخندی زد و گفت: نوش جونت.
اما یچیز اینجا عجیب بود...
ناگهان یه استخون رفت تو دهنم و درش آوردم و اول فک کردم شاید گوشت خوب پاک نشده و انداختمش گوشه سینی.
مرد همونجوری با لبخند نگام میکرد، حس میکردم دیوونس.
موقع خوردن آخرین تیکه گوشت یکم دقت کردم و دیدم مزه این گوشت جوریه که تا حالا نخوردمش و خیلی بافت نرم و عجیبی داره.
رو به مرد کردم و ازش تشکر کردم.
این خیلی خوشمزه بود. اما حس میکنم باید گوشت خاصی باشه. این چه گوشتیه؟
مرد همونطور دست به سینه و با لبخند ملیح بهم نگاه کرد و گفت: قبلا خیلی دیدیش ولی بهت حق میدم، تهیه این غذا کار هرکسی نیست! مخصوصا آدم های عادی؛ این گوشت چئو ری آن و ویولت آگرستِ!
یه لبخند دیگه بهم زد.
بدنم یخ کرد.
حالم بهم خورد.
من نمیدونستم اونا کین ولی میدونستم اون دوتا اسمی که گفت، اسم انسانه!
به استخون نگا کردم و وقتی بیشتر دقت کردم دیدم شبیه دندون انسانه.
هرچی خورده بودمو همونجا با گریه بالا آوردم.
حالم بشدت بد بود حتی نمیتونستم چیزی بگم.
اما صدای قهقهه مرد و بسته شدنه درو شنیدم.
دیگه چیزی نشنیدم فقط دستامو گذاشتم رو سرم و جیغ زدم.
و باز هم بالا آوردم.
حالم خیلی بد بود جوری که حتی متوجه باز شدن در نشدم.
هرچی فحش بلد بودم به مرد دادم و جیغ کشیدم.
عوضیییییی...یعنی چیییییی...چرا...اینکارو با...من میکنیییییی تو...کی هستییییی(با گریه و داد)
گریه نمیزاشت نفس بکشم ولی یکباره کلا نفسم قطع شد و یه آمپول خالی رو دیدم که افتاد رو تخت.
گردنم سوخت و چشام سیاهی رفت و آخرین چیزی که دیدم یه دستکش نیتریل بود...
یونگی ویو(یونگی رو که همتون میشناسید🤌 علامتشم -)
سوار ماشینم شدم و به لوکیشنی که برام ارسال شده بود رفتم.
یه قرار داد کاری بود و سر جمع 12 نفر بودیم.
بعد از اتمام جلسه همه رفتن ولی من یه قهوه تلخ سفارش دادم و کتابمو باز کردم.
چهار صفحه خوندم و قهوه رو آوردن.
بعد از چشیدن مزه اش به بیرون از پنجره نگاه کردم و خرگوشی رو دیدم که مثل انسان ها اول به سمت چپ، و بعد به سمت راست خیابان نگاه کرد و بعد ازش رد شد.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۳۶۲
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.