پارت ۴
یک ماه بعد*
*ویستریا با عجله میره پیش پدرش*: پدر کاری با من داشتین ؟
پدر:آره باید یه چیزی بهت بگم بشین
پدر:زمانی که من خیلی بچه بودم با مادرم تو جنگل گمشده بودیم. من خیلی ترسیده بودم و گریه میکردم. مادرم استرس گرفته بود و با سردر گمی در جنگل میدوید. اون زمان شیاطین در جنگل ها کمین میکردن و منتظر بودن ببینن کدوم بدبختی تو جنگل گیر میوفتاد، همون لحظه یه شیطان بهمون حمله کرد، مادرم بهم گفت فرار کنم و پشت سرم هم نگاه نکنم، چاره دیگه نداشتم فرار کردم ولی اون شیطان با دستای درازش منو گرفت ، هیچ امیدی نداشتیم، همون لحظه نوری صاعقه زد و سر شیطان بریده بود یه هاشیرا ما رو نجات داد . پدرم برای قدر دانی از شیطان کش ها این عمارت رو ساخت ما به شیطان کش ها امکانات میدیم. وقتی که همسن کوهاکو بودم تصمیم گرفتم شیطان کش بشم خانوادم با این موضوع مخالفتی نکردن، من سال ها زیر نظر استاد اوروکوداکی تعلیم دیدم به ارتش شیطان کش ها ملحق شدم که شاید بتونم اون هاشیرا رو ببینم ولی هیچ وقت نتونستم وقتی میخواستم با مادرت ازدواج کنم پدرش به اهریمن کش دختر نمیداد. وقتی در یکی از جنگ ها بسیار صدمه دیدم، دیگه ادامه ندادم، استاد اوروکوداکی به من یه شمشیر یه شمشیر عجیب داد اون شمشیر از گلیسین درست شده بود، بدون اینکه چیزی بگه شمشیر رو بهم داد و رفت. زمان ازدواج منو مادرت پیشگوی کوهستان بهمون میگه ما فرزندی خواهیم داشت که حریفی در شمشیر زنی نداره من در تمام زندگیم فکر میکردم حتما منظورش کوهاکو هست بخاطر همین باهاش مخالفت نکردم، ولی... وقتی تو به دنیا نشانه ی یه شیطان کش رو داشتی..... *دستای ویستریا رو محکم گرفت* ویستریا ازت میخوام که اگه روزی اتفاقی افتاد نگران ما نباش شمشیر گلیسین رو بردار به سمت کوهستان هاشیراکا بدو بعد از اون خودت میدونی باید چیکار کنی استاد اوروکوداکی رو پیدا کن و شمشیر رو وقتی لازم بود باز کن من به تو ایمان دارم آینده تو روشنه و به تو ایمان دارم *ویستریا رو بغل میکنه و از اتاق میره....
*ویستریا با عجله میره پیش پدرش*: پدر کاری با من داشتین ؟
پدر:آره باید یه چیزی بهت بگم بشین
پدر:زمانی که من خیلی بچه بودم با مادرم تو جنگل گمشده بودیم. من خیلی ترسیده بودم و گریه میکردم. مادرم استرس گرفته بود و با سردر گمی در جنگل میدوید. اون زمان شیاطین در جنگل ها کمین میکردن و منتظر بودن ببینن کدوم بدبختی تو جنگل گیر میوفتاد، همون لحظه یه شیطان بهمون حمله کرد، مادرم بهم گفت فرار کنم و پشت سرم هم نگاه نکنم، چاره دیگه نداشتم فرار کردم ولی اون شیطان با دستای درازش منو گرفت ، هیچ امیدی نداشتیم، همون لحظه نوری صاعقه زد و سر شیطان بریده بود یه هاشیرا ما رو نجات داد . پدرم برای قدر دانی از شیطان کش ها این عمارت رو ساخت ما به شیطان کش ها امکانات میدیم. وقتی که همسن کوهاکو بودم تصمیم گرفتم شیطان کش بشم خانوادم با این موضوع مخالفتی نکردن، من سال ها زیر نظر استاد اوروکوداکی تعلیم دیدم به ارتش شیطان کش ها ملحق شدم که شاید بتونم اون هاشیرا رو ببینم ولی هیچ وقت نتونستم وقتی میخواستم با مادرت ازدواج کنم پدرش به اهریمن کش دختر نمیداد. وقتی در یکی از جنگ ها بسیار صدمه دیدم، دیگه ادامه ندادم، استاد اوروکوداکی به من یه شمشیر یه شمشیر عجیب داد اون شمشیر از گلیسین درست شده بود، بدون اینکه چیزی بگه شمشیر رو بهم داد و رفت. زمان ازدواج منو مادرت پیشگوی کوهستان بهمون میگه ما فرزندی خواهیم داشت که حریفی در شمشیر زنی نداره من در تمام زندگیم فکر میکردم حتما منظورش کوهاکو هست بخاطر همین باهاش مخالفت نکردم، ولی... وقتی تو به دنیا نشانه ی یه شیطان کش رو داشتی..... *دستای ویستریا رو محکم گرفت* ویستریا ازت میخوام که اگه روزی اتفاقی افتاد نگران ما نباش شمشیر گلیسین رو بردار به سمت کوهستان هاشیراکا بدو بعد از اون خودت میدونی باید چیکار کنی استاد اوروکوداکی رو پیدا کن و شمشیر رو وقتی لازم بود باز کن من به تو ایمان دارم آینده تو روشنه و به تو ایمان دارم *ویستریا رو بغل میکنه و از اتاق میره....
۲.۱k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.