P20اخرین لبخند
پارت 20
اخرین لبخند
------------------------
دارو هارو گرفت و رفت بیمارستان
وارد اتاق پدربزرگش شد خواب بود پس بی سر وصدا رفت یه گوشه نشست بعد از چند مین داشت کابوس میدید و تب کرده بود سانا نگران شد و سعی کرد پدربزرگش رو بیدار کنه که موفق نشد و پرستار رو صدا زد پرستار با عجله اومد سانا رو از اتاق بیرون کردن دکترش اومد بعد از چند مین اومد بیرون
+حال پدر بزرگم چطوره؟
_ حتی اگه عمل هم بشن فقط4ماه میتونن زنده بمونن متاسفانه تومور اونقدری پیشرفت کرده که که عمل جوابگو نیست
+اگه بیمه بشه چقدر از پول عمل کم میشه
_فکر نکنم شرایط بیمه شدن رو داشته باشن
+میدونید که پولش خیلی زیاده لطفا تا همون تایمی که چند وقت پیش به من گفتید ازش مراقبت کنین
_همه تلاشم رو میکنم
+ممکنه من شبا نتونم بیام حواستون بهش باشه
سانا برگشت خونه ساعت3:30بود
برق یکی از اتاقت روشن بود جیمین از اتاق اومد بیرون و سانا رو دید
جیمین:سلام
سانا:🙁😔
جیمین:چیزی شده
سانا دیگه نتونست تحمل کنه رو زانو هاش افتاد و دستاش رو روی صورتش گذاشت و بلند گریه میکرد جیمین تا سانا اونطوری دید جلوش نشست و بغلش کرد
سانا:جیمینا پدربزرگم داره میمیره
جیمین دلش به حال دخترک بی نوا میسوخت کی میتونست اونو ببینه و دلش نسوزه؟
جیمین:هیشششش اون خوب میشه من مطمئنم
سانا:دیگه نمیتونم سخته جیمینا سخته
در خونه باز شد و اعضا اومدن و با دیدن سانا نگران شدن ولی وقتی دیدن تو اون حال هی کسی چیزی نپرسید سانا از بغل جیمین بیرون اومد به سمت اتاقش دوید
نامجون:جیمینا چی شده
جیمین ماجرا رو گفت
یونگی:اون گذشته خوبی هم نداشته که الان داره اینجوری ضربه میخوره
هوسوک:تو از کجا میدونی
که یونگی هم گذشته سانا رو گفت و همه پسرا واقعا دلشون برای سانا میسوخت ولی خب اونا هم نمیتونستن کاری بکنن
............
سانا بعد از یه دوش سریع اومد بیرون در اتاقش زده شد در رو باز کرد نامجون با لبخند دم در بود
نامجون:سانا حالت خوبه
سانا سرش رو به معنی اره نشون داد و لبخند فیکی زد
+ممنون نامجونا خوبم🙂
_بیا پایین اگه اشتها داری غذا بخور
+ممنون اشتها ندارم
_هرطور راحتی🙂
نامجون رفت و سانا تا درو بست افتاد رو زمین و پاهاشو بغل کرد و به در تکیه داد آروم آروم اشک میریخت و کسی هم نمیفهمید اون نه دوستی داشت نه خانواده داشت نه کسی که حمایتش کنه
اون تنهای تنها بود چیکار میکرد حتی کسی از اون خوشش نمی اومد چه برسه به اینکه دوستش داشته باشه
اخرین لبخند
------------------------
دارو هارو گرفت و رفت بیمارستان
وارد اتاق پدربزرگش شد خواب بود پس بی سر وصدا رفت یه گوشه نشست بعد از چند مین داشت کابوس میدید و تب کرده بود سانا نگران شد و سعی کرد پدربزرگش رو بیدار کنه که موفق نشد و پرستار رو صدا زد پرستار با عجله اومد سانا رو از اتاق بیرون کردن دکترش اومد بعد از چند مین اومد بیرون
+حال پدر بزرگم چطوره؟
_ حتی اگه عمل هم بشن فقط4ماه میتونن زنده بمونن متاسفانه تومور اونقدری پیشرفت کرده که که عمل جوابگو نیست
+اگه بیمه بشه چقدر از پول عمل کم میشه
_فکر نکنم شرایط بیمه شدن رو داشته باشن
+میدونید که پولش خیلی زیاده لطفا تا همون تایمی که چند وقت پیش به من گفتید ازش مراقبت کنین
_همه تلاشم رو میکنم
+ممکنه من شبا نتونم بیام حواستون بهش باشه
سانا برگشت خونه ساعت3:30بود
برق یکی از اتاقت روشن بود جیمین از اتاق اومد بیرون و سانا رو دید
جیمین:سلام
سانا:🙁😔
جیمین:چیزی شده
سانا دیگه نتونست تحمل کنه رو زانو هاش افتاد و دستاش رو روی صورتش گذاشت و بلند گریه میکرد جیمین تا سانا اونطوری دید جلوش نشست و بغلش کرد
سانا:جیمینا پدربزرگم داره میمیره
جیمین دلش به حال دخترک بی نوا میسوخت کی میتونست اونو ببینه و دلش نسوزه؟
جیمین:هیشششش اون خوب میشه من مطمئنم
سانا:دیگه نمیتونم سخته جیمینا سخته
در خونه باز شد و اعضا اومدن و با دیدن سانا نگران شدن ولی وقتی دیدن تو اون حال هی کسی چیزی نپرسید سانا از بغل جیمین بیرون اومد به سمت اتاقش دوید
نامجون:جیمینا چی شده
جیمین ماجرا رو گفت
یونگی:اون گذشته خوبی هم نداشته که الان داره اینجوری ضربه میخوره
هوسوک:تو از کجا میدونی
که یونگی هم گذشته سانا رو گفت و همه پسرا واقعا دلشون برای سانا میسوخت ولی خب اونا هم نمیتونستن کاری بکنن
............
سانا بعد از یه دوش سریع اومد بیرون در اتاقش زده شد در رو باز کرد نامجون با لبخند دم در بود
نامجون:سانا حالت خوبه
سانا سرش رو به معنی اره نشون داد و لبخند فیکی زد
+ممنون نامجونا خوبم🙂
_بیا پایین اگه اشتها داری غذا بخور
+ممنون اشتها ندارم
_هرطور راحتی🙂
نامجون رفت و سانا تا درو بست افتاد رو زمین و پاهاشو بغل کرد و به در تکیه داد آروم آروم اشک میریخت و کسی هم نمیفهمید اون نه دوستی داشت نه خانواده داشت نه کسی که حمایتش کنه
اون تنهای تنها بود چیکار میکرد حتی کسی از اون خوشش نمی اومد چه برسه به اینکه دوستش داشته باشه
۶.۱k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.