⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 94
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
از ظهر شمال بودیم...امشب جشن بود...از پنجره به ارسلان و محراب و رضا و امیر و محمد نگاه میکردم که داشتن والیبال
بازی میکردن... مهشاد نشست کنارمو گفت :< شوهرت تموم نمیشه ها >
لبخندی زدمو گفتم :< داری به شیما کمک میکنی؟ >
مهشاد :< آره قراره الان بره آرایشگاه میای تو؟ >
دیانا :< نه منکه خودم میتونم آرایش کنم...نیازی ندارم... >
مهشاد :< اوهوم ولی شیما اصرار کرده من برم... >
ابرو بالا انداختمو گفتم :< باشه >
وارد سالن شدم...عسل و پانیذ مشغول زدن بادکنک ها بودن...
دیانا :< بادکنک واسه چی؟! >
عسل :< وا...مثال جشنه ها... >
نشستم روی مبل که محمد عصبی داخل شد و نشست رو مبل روبرویی...
دیانا :< چرا عصبی ای؟ >
محمد :< شوهرت جر زنی میکنه! >
خندیدمو گفتم :< تو هم جر زنی کن... >
لحنشو لاتی کردو گفت :< این سوسول بازیا تو مرام ما نیست.. >
در باز شدو ارسلان گفت :< زر اضافی نزن >
همه خندیدن و ارسلان نشست کنارم...
دیانا :< چند ساعت دیگه مهمونیه...باید بری حموم >
سری تکون داد و بلند شد به سمت اتاق رفت...منم حیاط رفتم... امیر و رضا روی صندلی های کنار استخر
نشسته بودن و صحبت میکردن... نزدیکشون روی لبه ی استخر نشستم و پاهامو توی استخر خالی آویزون
کردم... هیچی از بحث هاشون نمی فهمیدم...در واقع علاقه ای به سیاست و اقتصاد نداشتم... یه کم مدتی گذشت که
ممدرضا نشست کنارم...حرفی نمیزد...فقط مدام با حلقه ی توی دست چپش ور میرفت...
برای شکستن سکوت گفتم :< چه خبرا...با شیما خوش میگذره؟ >
سرشو تکون دادو گفت :< درسته ما بخاطر خانواده هامون ازدواج کردیم اما اونقدرام که فکر میکرد گند اخلاق نیست... >
ابرو هام بالا پرید :< خانواده هاتون؟ >
ممدرضا :< آره ولی خودمونم خیلی مخالف نبودیم >
بعد برگشت سمتم و گفت :< شیما رو نمیدونم ولی من نمیخوام تو حرفایی که تو گذشته از سر بچگی زدم بمونم.. من گذشته رو ندید گرفتم تو هم ندید بگیر >
لبخندی زدم و گفتم :< میدونستم عاقلی.. با شیما خوشبخت شی.. >
چشمم به پنجره روبروم افتاد... ارسلان زل زده بود بهمون... هنوز به ممدرضا حساس بود...
در حالی که داشت با حوله موهاشو خشک میکرد از کنار پنجره رفت...
پارت 94
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
از ظهر شمال بودیم...امشب جشن بود...از پنجره به ارسلان و محراب و رضا و امیر و محمد نگاه میکردم که داشتن والیبال
بازی میکردن... مهشاد نشست کنارمو گفت :< شوهرت تموم نمیشه ها >
لبخندی زدمو گفتم :< داری به شیما کمک میکنی؟ >
مهشاد :< آره قراره الان بره آرایشگاه میای تو؟ >
دیانا :< نه منکه خودم میتونم آرایش کنم...نیازی ندارم... >
مهشاد :< اوهوم ولی شیما اصرار کرده من برم... >
ابرو بالا انداختمو گفتم :< باشه >
وارد سالن شدم...عسل و پانیذ مشغول زدن بادکنک ها بودن...
دیانا :< بادکنک واسه چی؟! >
عسل :< وا...مثال جشنه ها... >
نشستم روی مبل که محمد عصبی داخل شد و نشست رو مبل روبرویی...
دیانا :< چرا عصبی ای؟ >
محمد :< شوهرت جر زنی میکنه! >
خندیدمو گفتم :< تو هم جر زنی کن... >
لحنشو لاتی کردو گفت :< این سوسول بازیا تو مرام ما نیست.. >
در باز شدو ارسلان گفت :< زر اضافی نزن >
همه خندیدن و ارسلان نشست کنارم...
دیانا :< چند ساعت دیگه مهمونیه...باید بری حموم >
سری تکون داد و بلند شد به سمت اتاق رفت...منم حیاط رفتم... امیر و رضا روی صندلی های کنار استخر
نشسته بودن و صحبت میکردن... نزدیکشون روی لبه ی استخر نشستم و پاهامو توی استخر خالی آویزون
کردم... هیچی از بحث هاشون نمی فهمیدم...در واقع علاقه ای به سیاست و اقتصاد نداشتم... یه کم مدتی گذشت که
ممدرضا نشست کنارم...حرفی نمیزد...فقط مدام با حلقه ی توی دست چپش ور میرفت...
برای شکستن سکوت گفتم :< چه خبرا...با شیما خوش میگذره؟ >
سرشو تکون دادو گفت :< درسته ما بخاطر خانواده هامون ازدواج کردیم اما اونقدرام که فکر میکرد گند اخلاق نیست... >
ابرو هام بالا پرید :< خانواده هاتون؟ >
ممدرضا :< آره ولی خودمونم خیلی مخالف نبودیم >
بعد برگشت سمتم و گفت :< شیما رو نمیدونم ولی من نمیخوام تو حرفایی که تو گذشته از سر بچگی زدم بمونم.. من گذشته رو ندید گرفتم تو هم ندید بگیر >
لبخندی زدم و گفتم :< میدونستم عاقلی.. با شیما خوشبخت شی.. >
چشمم به پنجره روبروم افتاد... ارسلان زل زده بود بهمون... هنوز به ممدرضا حساس بود...
در حالی که داشت با حوله موهاشو خشک میکرد از کنار پنجره رفت...
۱۰.۸k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.