زندگی میان مردگان
سر گردون بود هر جا میرفتم بر میگشتم سر جای اولم خسته شده بودم با اینکه توی خواب خستگی ی چیز مسخره هست ولی من خسته بودم جالب بود که حتی صدا ها رو میشنیدم ولی کسی کمکم نمی کرد کسی از توی خیابون رد نمی شد ولی خیلیا توی مغازه هاشون بودن این برام عجب بود ی دفعه از خواب بیدار شدم ساعت نزدیک دوازده ظهر بود دوباره روز تکراری شب شد و دوباره خوابیدم دوباره همون خیابون همون تاریکی همون مغازه ها ولی ایندفعه فرق داشت دور و برم نور های رنگی بود هر چیزی به رنگ خودش بود ولی باز شب بود باز تاریکی نمیدونم چرا این تاریکی از خواب های من بیرون نمیره چرا من اینطوری شدم وارد ی مغازه شدم
-سلام
صدایی نیومد ولی بهم نگاه کرد
- هی! اقا
بازم صدایی نیومد
-آقا اینجا کجاس؟
با عصبانیت بهم نگاه کرد ولی من چیز بدی نگفتم من فقط سوال کردم زود از مغازه زدم بیرون باز راه افتادم ولی جایی رو نمیشناختم بازم بر میگشتم سر جای اولم این منو گیج میکرد
چند شب همین خواب تکرار شد خیلی خوب بود این برای من عالی بود ولی ی شب که...
-سلام
صدایی نیومد ولی بهم نگاه کرد
- هی! اقا
بازم صدایی نیومد
-آقا اینجا کجاس؟
با عصبانیت بهم نگاه کرد ولی من چیز بدی نگفتم من فقط سوال کردم زود از مغازه زدم بیرون باز راه افتادم ولی جایی رو نمیشناختم بازم بر میگشتم سر جای اولم این منو گیج میکرد
چند شب همین خواب تکرار شد خیلی خوب بود این برای من عالی بود ولی ی شب که...
۴.۷k
۰۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.