پارت۱۲۹
- بريم آزمايش پي پي بديم.
به دنبال اين حرف غش غش خنديد. خودمم خنده ام گرفت و از جا بلند شدم. بعد از اين که آزمايش ها تموم شد يکي از پرستارها برگه اي بهم داد و گفت:
- ساعت دو بايد برين توي سالن شماره ي سه.
با تعجب گفتم:
- براي چي؟
قبل از اين که اون حرفي بزنه، آرتان دستم و کشيد و گفت:
- بيا بريم تا من بهت بگم.
دنبالش رفتم و منتظر شدم تا حرف بزنه، ولي بدون حرف داشت به سمت ماشينش مي رفت. گفتم:
- آرتان ساعت يه ربع به دوئه، بايد بريم تو اون سالن.
- عزيزم اون سالن به کار من و تو نمياد.
- چرا؟ مگه چيه؟!
چند لحظه چپ چپ نگام کرد و سپس گفت:
- نمي دوني؟!
- نه به خدا!
- خدا داند! اون سالن براي آموزش روابط زن و شوهریه، فهميدي حالا؟
قبل از اين که ذهنم بهم دستور بده خجالت بکشم گفتم:
- اِ، پس چرا نرفتيم؟!
بعد يهو فهميدم چي گفتم و از خجالت رنگ لبو شدم. آرتان هم يواشکي داشت مي خنديد بهم. خاک بر سرم حالا مي گفت چه دختريه! آخه دختر لال مي شدي اگه جلوي اون زبونت و مي گرفتي؟ آرتان براي اين که بيشتر خجالت بکشم و بيشتر تفريح بکنه گفت:
- من نيازي به اين آموزشا ندارم، خودم ختم همش هستم، ولي تو اگه دوست داري برو.
سرخ تر شدم و بي حرف سريع نشستم توي ماشين. پسره ي بي تربيت! آرتان هم با خنده سوار شد و راه افتاد. کمي از راه رو که رفت گفت:
- گشنه ات نيست؟!
- چرا.
- چي مي خوري؟
- پيتزا.
- فست فود نمي شه، بايد يه چيزي بخوري که مقوي باشه.
- پيتزا.
- زبون آدميزاد حاليت نمي شه؟!
- مگه تو آدمي؟!
به دنبال اين حرف غش غش خنديد. خودمم خنده ام گرفت و از جا بلند شدم. بعد از اين که آزمايش ها تموم شد يکي از پرستارها برگه اي بهم داد و گفت:
- ساعت دو بايد برين توي سالن شماره ي سه.
با تعجب گفتم:
- براي چي؟
قبل از اين که اون حرفي بزنه، آرتان دستم و کشيد و گفت:
- بيا بريم تا من بهت بگم.
دنبالش رفتم و منتظر شدم تا حرف بزنه، ولي بدون حرف داشت به سمت ماشينش مي رفت. گفتم:
- آرتان ساعت يه ربع به دوئه، بايد بريم تو اون سالن.
- عزيزم اون سالن به کار من و تو نمياد.
- چرا؟ مگه چيه؟!
چند لحظه چپ چپ نگام کرد و سپس گفت:
- نمي دوني؟!
- نه به خدا!
- خدا داند! اون سالن براي آموزش روابط زن و شوهریه، فهميدي حالا؟
قبل از اين که ذهنم بهم دستور بده خجالت بکشم گفتم:
- اِ، پس چرا نرفتيم؟!
بعد يهو فهميدم چي گفتم و از خجالت رنگ لبو شدم. آرتان هم يواشکي داشت مي خنديد بهم. خاک بر سرم حالا مي گفت چه دختريه! آخه دختر لال مي شدي اگه جلوي اون زبونت و مي گرفتي؟ آرتان براي اين که بيشتر خجالت بکشم و بيشتر تفريح بکنه گفت:
- من نيازي به اين آموزشا ندارم، خودم ختم همش هستم، ولي تو اگه دوست داري برو.
سرخ تر شدم و بي حرف سريع نشستم توي ماشين. پسره ي بي تربيت! آرتان هم با خنده سوار شد و راه افتاد. کمي از راه رو که رفت گفت:
- گشنه ات نيست؟!
- چرا.
- چي مي خوري؟
- پيتزا.
- فست فود نمي شه، بايد يه چيزي بخوري که مقوي باشه.
- پيتزا.
- زبون آدميزاد حاليت نمي شه؟!
- مگه تو آدمي؟!
۸۲۱
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.