I wanna be a dad🧸💙 p²¹
نامجون « بعد از خداحافظی ها و غر زدن های پی در پی اعضا بالخره از خوابگاه اومدم بیرون...فک کنم مقصد اول پاساژه مگه نه فسقلی؟ هوا سرده و تو نیاز به کفش گرم و پالتوی گرم داری....
رو به راننده ماشین شخصیم کردم و گفتم لطفا برید پاساژ...خدایا باید یروز برم و این گواهینامه رانندگیمو بگیرم ههعییی
....
بعد از خریدن اون پالتوی پشمی سفید و کفش های گوگولی، اونا رو بش پوشوندم و از مغازه اومدم بیرون...خدااااا شبیه یه توپ سفید صورتی کیوت بود که میخواستی قورتش بدی.....حتما پدر و مادر این بچه زیادی کیوت بودن🤧
میخواستیم دیگه از پاساژ خارج شیم که دیدم یه فروشگاه عروسک فروشی بود...چشمم به یه کوالای پشمی افتاد...فندق اگه یروز خانوادت اومدن دنبالت حداقل یه یادگاری از من داشته باش...و رفتم داخل اون مغازه و اون عروسکو براش خریدم..
وقتی دادم دستش نگا میکرد به من انگار شباهتی داشتیم....خنده ای از این کیوتیش زدم و از پاساژ اومدیم بیرون...
چند تا مغازه خوراکی فروشی رفتم تا بتونم چیزای نرم که برای اون دندون های کوچولو مناسب باشه بخرم...
.........
تقریبا نزدیک خوابگاه بودیم...نگاهی به فندق توی دستام انداختم....خیلی آروم و ناز خوابیده بود...خیلی مظلوم بود...کاش هیچوقت ازش جدا نمیشدم....ولی...ولی این خوابیدنش شبیه یکیه...شبیه هانوله! هانول! اونم وقتی میخوابید مثل گل بی آزار و مثل بستنی خوردنی میشد....یعنی الان چیکار میکنه؟
بیخیال افکارم شدم و دوباره نگاهی به بچه انداختم...ناخوداگاه خم شدم و لپش رو بوسیدم...چقدر بودن و وقت گذروندن با این کوچولو برام لذت بخشه...حس میکنم میشناسمش...حس میکنم ته قلبم یه مالکیتی روش دارم ولی...با صدای راننده که گفت رسیدیم افکارمو از خودم دور کردم و از ماشین پیاده شدم...
این پارت براتون از صحنه های گوگولی پدر دختری گذاشتم🤧
لباس رائون
پالتوش که نامی خرید
کفشاش ک خرید
و عروسک کوالاش
رو به راننده ماشین شخصیم کردم و گفتم لطفا برید پاساژ...خدایا باید یروز برم و این گواهینامه رانندگیمو بگیرم ههعییی
....
بعد از خریدن اون پالتوی پشمی سفید و کفش های گوگولی، اونا رو بش پوشوندم و از مغازه اومدم بیرون...خدااااا شبیه یه توپ سفید صورتی کیوت بود که میخواستی قورتش بدی.....حتما پدر و مادر این بچه زیادی کیوت بودن🤧
میخواستیم دیگه از پاساژ خارج شیم که دیدم یه فروشگاه عروسک فروشی بود...چشمم به یه کوالای پشمی افتاد...فندق اگه یروز خانوادت اومدن دنبالت حداقل یه یادگاری از من داشته باش...و رفتم داخل اون مغازه و اون عروسکو براش خریدم..
وقتی دادم دستش نگا میکرد به من انگار شباهتی داشتیم....خنده ای از این کیوتیش زدم و از پاساژ اومدیم بیرون...
چند تا مغازه خوراکی فروشی رفتم تا بتونم چیزای نرم که برای اون دندون های کوچولو مناسب باشه بخرم...
.........
تقریبا نزدیک خوابگاه بودیم...نگاهی به فندق توی دستام انداختم....خیلی آروم و ناز خوابیده بود...خیلی مظلوم بود...کاش هیچوقت ازش جدا نمیشدم....ولی...ولی این خوابیدنش شبیه یکیه...شبیه هانوله! هانول! اونم وقتی میخوابید مثل گل بی آزار و مثل بستنی خوردنی میشد....یعنی الان چیکار میکنه؟
بیخیال افکارم شدم و دوباره نگاهی به بچه انداختم...ناخوداگاه خم شدم و لپش رو بوسیدم...چقدر بودن و وقت گذروندن با این کوچولو برام لذت بخشه...حس میکنم میشناسمش...حس میکنم ته قلبم یه مالکیتی روش دارم ولی...با صدای راننده که گفت رسیدیم افکارمو از خودم دور کردم و از ماشین پیاده شدم...
این پارت براتون از صحنه های گوگولی پدر دختری گذاشتم🤧
لباس رائون
پالتوش که نامی خرید
کفشاش ک خرید
و عروسک کوالاش
۴۲.۴k
۲۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.