ادامه رمان...
ادامه رمان...
(sanaz)
از اغوش خاله خانوم اومدم بیرون
رفتیم داخل نشستیم
ازمون پذیرای شد,
اذان گفت
خاله خانوم با چادر گل گلی و زیباش از اتاقش اومد بیرون
خاله خانوم:دخترا...پسرا...پاشید...پاشید بریم مسجد
انگار هچکس به میلش نبود که بره اما پاشدن
پشت سر خاله خانوم حرکت کردیم
ما شب حرکت کرده بودیم که جوری باشه اذان صبح اینجا باشیم
محو زیبایی این روستا شدم ادماش گرم و صمیمی
همیشه ارزو داشتم همچین جایی باشم
خاله خانوم داشت با یه خانوم دیگه سلام و احوال پرسی میکرد
نگاهی به دور ورم انداختم شاهین و اشوان داشتن با سه پسر دیگه دست میدادن
اومدن به سمت ما
شاهین:سارا...عسل...میشناسید؟؟
سارا و عسل یا چهره ای که بیشتر شبیه علامت سوال بود به شاهین نگا میکردن
شاهین:امیر...ارمین....ارمان...
اهوو
سارا:اهاااا
عسل که هنوز همون جوری بود گفت:نه
امیر:که روت اب ریختم
عسل اخمی کرده و گفت:اهن بعله همون به شخصیته
ادامه دارد...
(sanaz)
از اغوش خاله خانوم اومدم بیرون
رفتیم داخل نشستیم
ازمون پذیرای شد,
اذان گفت
خاله خانوم با چادر گل گلی و زیباش از اتاقش اومد بیرون
خاله خانوم:دخترا...پسرا...پاشید...پاشید بریم مسجد
انگار هچکس به میلش نبود که بره اما پاشدن
پشت سر خاله خانوم حرکت کردیم
ما شب حرکت کرده بودیم که جوری باشه اذان صبح اینجا باشیم
محو زیبایی این روستا شدم ادماش گرم و صمیمی
همیشه ارزو داشتم همچین جایی باشم
خاله خانوم داشت با یه خانوم دیگه سلام و احوال پرسی میکرد
نگاهی به دور ورم انداختم شاهین و اشوان داشتن با سه پسر دیگه دست میدادن
اومدن به سمت ما
شاهین:سارا...عسل...میشناسید؟؟
سارا و عسل یا چهره ای که بیشتر شبیه علامت سوال بود به شاهین نگا میکردن
شاهین:امیر...ارمین....ارمان...
اهوو
سارا:اهاااا
عسل که هنوز همون جوری بود گفت:نه
امیر:که روت اب ریختم
عسل اخمی کرده و گفت:اهن بعله همون به شخصیته
ادامه دارد...
۱۲.۵k
۰۵ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.