Ⓢⓔⓡⓔⓝⓓⓘⓟⓘⓣⓨ 🅟🅐🅡🅣³
<<ات ویو>>
با لیزا رفتیم سر کلاس و من پیش لیزا نشستم خودم رو معرفی کردم و تازه همون پسره که دم در مدرسه بهش برخوردم هم توی کلاس من و لیزا بود
بلاخره زنگ ناهار شد رفتیم توی ناهارخوری
لیزا:خوب بزار بقیه رو بهت معرفی کنم
لیزا:این نیکیتاعه...
ات:سلام
نیکیتا:سلام از دیدنت خوشحالم
لیزا همرو معرفی کرد داشتیم ناهار میخوردیم
ات:لیزا اون پسره کیه؟[اشاره به جیمین]
لیزا:کدوم پسره؟...عااا اون جیمینه زیاد حرف نمیزنه با هرکسی هم دزیاد دوست نمیشه البته توی مدرسه که اصلا به کسی حرف نمیزنه
ات:آها
لیزا:حلا چرا پرسیدی؟
ات:هیچی هیچی...
مدرسه تموم شد همینجوری داشتم به جیمین فکر میکردم خودمم نمیدونم چرا ولی همش میومد توی فکرم از لیزا خداحافظی کردم راهمون از هم جدا شد داشتم میرفتم خونه که توی راه جیمین رو دیدم بدو بدو رفتم توی یه جای خلوت و تاریک خودمو تبدیل به یه گربه کردم و رفتم دنبال جیمین برام جالب بود انگار یچیزی درون جیمین منو به سمت خودش میکشید...
با لیزا رفتیم سر کلاس و من پیش لیزا نشستم خودم رو معرفی کردم و تازه همون پسره که دم در مدرسه بهش برخوردم هم توی کلاس من و لیزا بود
بلاخره زنگ ناهار شد رفتیم توی ناهارخوری
لیزا:خوب بزار بقیه رو بهت معرفی کنم
لیزا:این نیکیتاعه...
ات:سلام
نیکیتا:سلام از دیدنت خوشحالم
لیزا همرو معرفی کرد داشتیم ناهار میخوردیم
ات:لیزا اون پسره کیه؟[اشاره به جیمین]
لیزا:کدوم پسره؟...عااا اون جیمینه زیاد حرف نمیزنه با هرکسی هم دزیاد دوست نمیشه البته توی مدرسه که اصلا به کسی حرف نمیزنه
ات:آها
لیزا:حلا چرا پرسیدی؟
ات:هیچی هیچی...
مدرسه تموم شد همینجوری داشتم به جیمین فکر میکردم خودمم نمیدونم چرا ولی همش میومد توی فکرم از لیزا خداحافظی کردم راهمون از هم جدا شد داشتم میرفتم خونه که توی راه جیمین رو دیدم بدو بدو رفتم توی یه جای خلوت و تاریک خودمو تبدیل به یه گربه کردم و رفتم دنبال جیمین برام جالب بود انگار یچیزی درون جیمین منو به سمت خودش میکشید...
۵.۳k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.