رمان فرشته کوچولوم پارت ۱۶
ویو شوگا
هانا : عزیزم لازم نیست انقد گریه کنی مطمعن باش همچی درست میشه
شوگا : امیدوارم
دکتر از اتاق خارج شد نگاهی بهمون کرد و رفت
برادرم بشدت احمقه فک میکنه ما مرگ دختر کوچولومون رو فراموش کردیم ولی اینطور نیست ما همه عاشق اون دختر بودیم ولی چه میشه کرد باید کنار بیایم
حالا جناب بخاطر ات برداشته رگش رو زده
واقعا برام سواله یعنی انقد وابستش شده بود
بگذریم از اینا دکتر گفته خطر رفع شده ولی بدتر از اون اینه یکی از رگ های مهم بدنش رو بریده که اون باعث شده بره کما اونم نه هر کمایی که معلوم نیست کی بیدار میشه
دکتر گفته ممکنه بعد بهوش اومدش اتفاقات بدتری هم بیفته باید خودمون رو اماده کنیم
هانا اومد سمتم و ی قهوه سرد گذاشت دستم
شوگا: اه هانا نمی خورم
هانا: عزیزم باید بخوری از صبح چیزی نخوردی
شوگا: اخه میل ندارم
هانا: گفتم بخور. جدی
شوگا: باشه بابا چرا انقد خشن شدی
قهوه رو از دستش گرفتم و تو نفس خوردم
از شیشه اتاق بهش نگاه کردم خوابیده بود و ی عالمه دستگاه بهش وصل بود
احمق بیشور ببین با خودت چیکار کردی
هفت ماه بعد ...
هفت ماه به همین روند داشت پیش میرفت کوک زره ای تغییر نکرده بود هرروز کارمون شده بود به بیمارستان اومدن
هفت ماه بود برادرم حتی ی تکون هم نخورده بود
یک سال بعد
شد یکسال چیز خاصی تو این ی سال اتفاق نیوفتاده همچی برادرم مونده همه ثروتش به همه گفتم حق ندارن به وسایلش دست بزن و همچنین وسایل ات
کوک اگه بیدار بشه بفهمه وسایل ات جمع شده روانی میشه
تو حیاط بیمارستان بودم و داشتم قدم میزدم که دیدم ی پرستار بدو بدو اومد سمتم
پرستار : اقای مین برادرتون بهوش اومد
شوگا: چیییی جدی بودی
پرستار : بله دنبالم بیاین
پشت سرش بدو بدو رفتم سمت اتاق کوک
زود درو وا کردم و با چشمای بازه کوک مواجه شدم
صورتش بی حس بود منو دید هیچ حرفی نزد
دکتر گفت باهاش برم بیرون
دکتر : اقای مین همین طور که گفته بودم بعد بهوش اومدن اتفاقی میوفته باید بگم که بله افتاد
شوگا: چ..ی شیده
دکتر : اقای جئون حافظشون رو به کل از دست دادن هیچی یادشون نمیاد حتی اینکه قصدشون خودکشی هم بوده رو یادشون نمیاد
شوکه بودم نمی تونستم چیزی بگم ولی همون لحظه ی فکری اومد تو ذهنم
شوگا: موقتی هست؟
دکتر : معلوم نیست
دکتر رفت همون لحظه به فکر فرو رفتم
واقعا این نقشه جواب میداد اگه اینکارو کنم پستی خودم رو دارم نشون میدم
بیخیال مهم نیست انجامش میدم
گوشیم رو در اوردم و با یکی از ندیمه های عمارت کوک تماس گرفتم بعد چند بوق جواب داد
ندیمه : بله ارباب مین
شوگا: وسایل ات رو از اتاقش جمع کن نزار ردی هم ازش بجا بمونه طوری بشه که انگار هیچوقت اونجا نبوده. با صدای بم
ندیمه : چ.. شم ارباب
.... ۲۰ ل ۳۰ ک شرط
هانا : عزیزم لازم نیست انقد گریه کنی مطمعن باش همچی درست میشه
شوگا : امیدوارم
دکتر از اتاق خارج شد نگاهی بهمون کرد و رفت
برادرم بشدت احمقه فک میکنه ما مرگ دختر کوچولومون رو فراموش کردیم ولی اینطور نیست ما همه عاشق اون دختر بودیم ولی چه میشه کرد باید کنار بیایم
حالا جناب بخاطر ات برداشته رگش رو زده
واقعا برام سواله یعنی انقد وابستش شده بود
بگذریم از اینا دکتر گفته خطر رفع شده ولی بدتر از اون اینه یکی از رگ های مهم بدنش رو بریده که اون باعث شده بره کما اونم نه هر کمایی که معلوم نیست کی بیدار میشه
دکتر گفته ممکنه بعد بهوش اومدش اتفاقات بدتری هم بیفته باید خودمون رو اماده کنیم
هانا اومد سمتم و ی قهوه سرد گذاشت دستم
شوگا: اه هانا نمی خورم
هانا: عزیزم باید بخوری از صبح چیزی نخوردی
شوگا: اخه میل ندارم
هانا: گفتم بخور. جدی
شوگا: باشه بابا چرا انقد خشن شدی
قهوه رو از دستش گرفتم و تو نفس خوردم
از شیشه اتاق بهش نگاه کردم خوابیده بود و ی عالمه دستگاه بهش وصل بود
احمق بیشور ببین با خودت چیکار کردی
هفت ماه بعد ...
هفت ماه به همین روند داشت پیش میرفت کوک زره ای تغییر نکرده بود هرروز کارمون شده بود به بیمارستان اومدن
هفت ماه بود برادرم حتی ی تکون هم نخورده بود
یک سال بعد
شد یکسال چیز خاصی تو این ی سال اتفاق نیوفتاده همچی برادرم مونده همه ثروتش به همه گفتم حق ندارن به وسایلش دست بزن و همچنین وسایل ات
کوک اگه بیدار بشه بفهمه وسایل ات جمع شده روانی میشه
تو حیاط بیمارستان بودم و داشتم قدم میزدم که دیدم ی پرستار بدو بدو اومد سمتم
پرستار : اقای مین برادرتون بهوش اومد
شوگا: چیییی جدی بودی
پرستار : بله دنبالم بیاین
پشت سرش بدو بدو رفتم سمت اتاق کوک
زود درو وا کردم و با چشمای بازه کوک مواجه شدم
صورتش بی حس بود منو دید هیچ حرفی نزد
دکتر گفت باهاش برم بیرون
دکتر : اقای مین همین طور که گفته بودم بعد بهوش اومدن اتفاقی میوفته باید بگم که بله افتاد
شوگا: چ..ی شیده
دکتر : اقای جئون حافظشون رو به کل از دست دادن هیچی یادشون نمیاد حتی اینکه قصدشون خودکشی هم بوده رو یادشون نمیاد
شوکه بودم نمی تونستم چیزی بگم ولی همون لحظه ی فکری اومد تو ذهنم
شوگا: موقتی هست؟
دکتر : معلوم نیست
دکتر رفت همون لحظه به فکر فرو رفتم
واقعا این نقشه جواب میداد اگه اینکارو کنم پستی خودم رو دارم نشون میدم
بیخیال مهم نیست انجامش میدم
گوشیم رو در اوردم و با یکی از ندیمه های عمارت کوک تماس گرفتم بعد چند بوق جواب داد
ندیمه : بله ارباب مین
شوگا: وسایل ات رو از اتاقش جمع کن نزار ردی هم ازش بجا بمونه طوری بشه که انگار هیچوقت اونجا نبوده. با صدای بم
ندیمه : چ.. شم ارباب
.... ۲۰ ل ۳۰ ک شرط
۱۱.۱k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.