پارت ۴۹ "انتقام"
"انتقام"
پارت ۴۹
/از زبان ا.ت
_دیشب مهمون لبای یه نفرم شدی..یادت نیست؟..اوف من بجای شما شدیدا لذت بردم!
گیج و واج فقط داشت نگام میکرد میدونستم هیچی یادش نیست و از حرفام چیزی سر در نمیاره .
+یعنی چی این حرفت ا.ت؟
یه نیشخندی از حرفش زدم و قضیه دیشب رو با کلافگی و تنه براش تعریف کردم که به پته مته افتاده بود که میخواست چیزی بگه که جمعش کنه که از سرجام پاشدم و رفتم سمت اتاق و همینطوری که میرفتم گفتم : نمیخواد درستش کنی.
داخل اتاق شدم ، جیمین هم تقصیر کار نبود..چون دست خودش نبود و مست بوده میتونم بهش حق بدم و بفهممش ولی بازم دلخورم.
رفتم سمت چمدون و وسایل ها و برشداشتمون و از اتاق خارج شدم و رفتم سمت در خروجی گذاشتم که جیمین اومد سمتم.
+اینا چیه؟
_مگه نمیبینی؟
+میخوای کجا بری؟..چرا این همه وسیله برداشتی؟چخبره؟
_میرم انگلیس.
+یعنی چی که میرم انگلیس؟..داری شوخی میکنی؟ برچی میخوای بری؟هااا؟(عصبی)
_اینقدر منو سوال پیج نکننن!
_تا وقتی که من برگردم هایجین رو میسپرم بهت!..البته اگه برگشتم.
_لطفا اگه یه درصد هم نتونستم برگردم هیچی برای هایجین کم نزار خواهش میکنم!
+ا.ت این حرفا چیه میزنی؟..یعنی چی اگه برگشتم؟..داری نگرانم میکنی.
میتونستم نگرانی جیمین رو تو چشاش ببینم که کلافه یه نفسی دادم بیرون و دستی به صورتم کشیدم و موهامو دادم کنار.
_میخوام برای درمان برم انگلیس..اگه اینجا بمونم احتمالا که نه!..صد در صد میمیرم.
+ن اینجوری نمیشه منم باهات میام!..ا.ت من نمیتونم ترو تنها بزارم..باهات میام خواهش میکنم!
تا این حرفشو زد اشک از گوشه چشاش ریخت که رفتم سمتش و دستاشو گرفتم و اشک گوشه چشاشو پاک کردم.
_منم ازت خواهش میکنم جیمین!..من نمیتونم تنها هایجین رو اینجا ول کنم برم.
با چشام داشتم بهش التماس میکردم که لجبازی نکنه که صدای در خونه بلند شد از جیمین جدا شدم و رفتم سمت در و بازش کردم که هایجین با پرستارش داخل شدن که لبخند اومد رو لبام نشستم رو زانو هام و هایجین رو بغل کردم
_بهبه ببین کی اومده..عشق مامانش.
•دلت واسم تنگ شده بود نه؟
_آره مگه میشه دلم برای پسرم تنگ نشه؟
ازش جدا شدم و از سرجام بلند شدم و رو به پرستار یه لبخند زدم که باهم وارد سالن شدیم که جیمین تا دید هایجین اومده زود برگشت سمت مخالف و دستاشو رو چشاش و صورتش کشید و با یه لبخند مصنوعی برگشت طرف هایجین.
+فکر کردم دیگه نمیخوای از خونه مامان بزرگت بیای شیطون(لبخند)
هایجین ذوق کرد و بدو بدو رفت و پرید بغل جیمین که جیمین بلندش کرد و یه بوس رو گونه هاش گذاشت که با دیدن این صحنه یه حس آرامش گرفتم.
ساعت رو نگاه کردم که ساعت ۱ بود من ساعت ۲ پرواز داشتم باید الان راه میافتادم رفتم کیف و کت و گوشیمو برداشتم و رفتم جای هایجین و رو زانو هام نشستم و دستاشو گرفتم.
_پسرم مامانی چند روز نیست..میره جایی.
_نبینم باباتو اذیت کردی هااا!
هایجین چشاش رو داد به چمدون ها و برگشت سمتم
•کجا میری مامان؟..منم میام!
_ن دیگه اینجوری نمیشه..تو پیش بابات میمونی و منم زود برمیگردم باشه؟
_به حرف مامان گوش بده.
سرشو انداخت پایین و با یه حالت ناراحتی لب زد باشه که کشیدمش تو بغلم و عطر تنشو نفش کشیدم که یهو بدون بغض اشکم سرازیر شد که بعد از چند لحظه ازش جدا شدم و رو به جیمین برگشتم و بهش یه لبخند زدم و رفتم سمت وسایل و بعد از برداشتنشون رفتم سمت در خروجی .
درو باز کردم دستام حسابی پر بود که جیمین اومد و رو به روم واستاد میتونستم ناامیدی و ناراحتی رو تو چشاش ببینم که اومد صورتمو با دستاش قاب کرد و شروع به بوسیدنم کرد نمیتونستم کاری کنم چون دستام پر بود!
ازم جدا شد که به نفس افتاده بود.
+لطفا قوی بگرد..منتظرتم!
سرمو با یه لبخند بالا پایین کردم و رفتم..
پارت ۴۹
/از زبان ا.ت
_دیشب مهمون لبای یه نفرم شدی..یادت نیست؟..اوف من بجای شما شدیدا لذت بردم!
گیج و واج فقط داشت نگام میکرد میدونستم هیچی یادش نیست و از حرفام چیزی سر در نمیاره .
+یعنی چی این حرفت ا.ت؟
یه نیشخندی از حرفش زدم و قضیه دیشب رو با کلافگی و تنه براش تعریف کردم که به پته مته افتاده بود که میخواست چیزی بگه که جمعش کنه که از سرجام پاشدم و رفتم سمت اتاق و همینطوری که میرفتم گفتم : نمیخواد درستش کنی.
داخل اتاق شدم ، جیمین هم تقصیر کار نبود..چون دست خودش نبود و مست بوده میتونم بهش حق بدم و بفهممش ولی بازم دلخورم.
رفتم سمت چمدون و وسایل ها و برشداشتمون و از اتاق خارج شدم و رفتم سمت در خروجی گذاشتم که جیمین اومد سمتم.
+اینا چیه؟
_مگه نمیبینی؟
+میخوای کجا بری؟..چرا این همه وسیله برداشتی؟چخبره؟
_میرم انگلیس.
+یعنی چی که میرم انگلیس؟..داری شوخی میکنی؟ برچی میخوای بری؟هااا؟(عصبی)
_اینقدر منو سوال پیج نکننن!
_تا وقتی که من برگردم هایجین رو میسپرم بهت!..البته اگه برگشتم.
_لطفا اگه یه درصد هم نتونستم برگردم هیچی برای هایجین کم نزار خواهش میکنم!
+ا.ت این حرفا چیه میزنی؟..یعنی چی اگه برگشتم؟..داری نگرانم میکنی.
میتونستم نگرانی جیمین رو تو چشاش ببینم که کلافه یه نفسی دادم بیرون و دستی به صورتم کشیدم و موهامو دادم کنار.
_میخوام برای درمان برم انگلیس..اگه اینجا بمونم احتمالا که نه!..صد در صد میمیرم.
+ن اینجوری نمیشه منم باهات میام!..ا.ت من نمیتونم ترو تنها بزارم..باهات میام خواهش میکنم!
تا این حرفشو زد اشک از گوشه چشاش ریخت که رفتم سمتش و دستاشو گرفتم و اشک گوشه چشاشو پاک کردم.
_منم ازت خواهش میکنم جیمین!..من نمیتونم تنها هایجین رو اینجا ول کنم برم.
با چشام داشتم بهش التماس میکردم که لجبازی نکنه که صدای در خونه بلند شد از جیمین جدا شدم و رفتم سمت در و بازش کردم که هایجین با پرستارش داخل شدن که لبخند اومد رو لبام نشستم رو زانو هام و هایجین رو بغل کردم
_بهبه ببین کی اومده..عشق مامانش.
•دلت واسم تنگ شده بود نه؟
_آره مگه میشه دلم برای پسرم تنگ نشه؟
ازش جدا شدم و از سرجام بلند شدم و رو به پرستار یه لبخند زدم که باهم وارد سالن شدیم که جیمین تا دید هایجین اومده زود برگشت سمت مخالف و دستاشو رو چشاش و صورتش کشید و با یه لبخند مصنوعی برگشت طرف هایجین.
+فکر کردم دیگه نمیخوای از خونه مامان بزرگت بیای شیطون(لبخند)
هایجین ذوق کرد و بدو بدو رفت و پرید بغل جیمین که جیمین بلندش کرد و یه بوس رو گونه هاش گذاشت که با دیدن این صحنه یه حس آرامش گرفتم.
ساعت رو نگاه کردم که ساعت ۱ بود من ساعت ۲ پرواز داشتم باید الان راه میافتادم رفتم کیف و کت و گوشیمو برداشتم و رفتم جای هایجین و رو زانو هام نشستم و دستاشو گرفتم.
_پسرم مامانی چند روز نیست..میره جایی.
_نبینم باباتو اذیت کردی هااا!
هایجین چشاش رو داد به چمدون ها و برگشت سمتم
•کجا میری مامان؟..منم میام!
_ن دیگه اینجوری نمیشه..تو پیش بابات میمونی و منم زود برمیگردم باشه؟
_به حرف مامان گوش بده.
سرشو انداخت پایین و با یه حالت ناراحتی لب زد باشه که کشیدمش تو بغلم و عطر تنشو نفش کشیدم که یهو بدون بغض اشکم سرازیر شد که بعد از چند لحظه ازش جدا شدم و رو به جیمین برگشتم و بهش یه لبخند زدم و رفتم سمت وسایل و بعد از برداشتنشون رفتم سمت در خروجی .
درو باز کردم دستام حسابی پر بود که جیمین اومد و رو به روم واستاد میتونستم ناامیدی و ناراحتی رو تو چشاش ببینم که اومد صورتمو با دستاش قاب کرد و شروع به بوسیدنم کرد نمیتونستم کاری کنم چون دستام پر بود!
ازم جدا شد که به نفس افتاده بود.
+لطفا قوی بگرد..منتظرتم!
سرمو با یه لبخند بالا پایین کردم و رفتم..
۱۰.۸k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.