تابع قوانین جمهوری اسلامی
تابع قوانین جمهوری اسلامی
هیون نگاهی به سرتاپای یوری کرد و پوزخندی زد
_ من اینقدری دیدم که اینطوری جلوم لخت شدن نمیتونه تحریکم کنه پس برو دنبال یه راه دیگه برای تحریک کردنم باش
یوری: خب منم میدونم اینطوری نمیتونم برای خودم بکنمت اما یه نفر دیگه با دیدن این وضعیتمون ممکنه نظرش عوض بشه مگه نه ؟
اینو گفت و یدفعه یونا درو باز کردو با دیدن یوری که برهنه جلوی هیونه اشکاش سرازیر شد و هیون به شدت شکه و عصبی شد
_ یونا....یونا اونطوری که فکر میکنی...
+ ساکت شو هق هق اتفاقا همون طوریه که فکر میکنم...منه احمقو باش...
این و گفت و از اتاق بیرون رفت و به از عمارت خارج شد هیونم به دنبالش رفت
_ یونا... یونا صبر کن
هیون مچ دستمو کشید به سمت خودش
+ ولم کن هوانگ هیونجین گمشو پیشش مگه نمیخواستی باهاش باشی اینقدر منتظرش نزار
_ به خدا اونطور که فکر میکنی نیست برات توضیح میدم
+ هوانگ هیونجین تو توی رگت خیانته...خیانت چه... چه حسی برای تو داره ؟ ازش لذت میبری؟...
اینو گفتم و دستمو از دستش رها کردم و رفتم مدرسه
° یونا نمیخوای جوابش بدی ؟ از وقتی اومدی پشت سرهم بهت زنگ میزنه ببین حتی به منم زنگ زده بود بهش گفتم سر کلاسی اما حرف حالیش نمیشه
+ ولش کن خودش خسته میشه ول میکنه
° من داداشمو میشناسم اون فقط یه بار زنگ میزنه به آدم اما ببین حداقل ۵۰ بار بهت زنگ زده
وسایلمو جمع کردم و بلند شدم
° کجا میری دختر
+ میرم خونه ، امشب یون هو میاد خواستگاری میشه امشب بیای خونه ؟
° خیلی خوب خواهری جونم میدونم دل خوشی ازشون نداری منم باهات میام خونه بریم
و با یجی به سمت عمارت حرکت کردیم. به عمارت که رسیدیم خانوم بزرگ رو دیدیم
+سلام مادربزرگ
° سلام خانوم بزرگ
✓ علیک سلام تا این وقت شب کجا بودین
+ شب که نشده ساعت شیشه بعدشم مدرسه بودیم
✓ بیا برو اینقدر غر نزن همین الان برو بالا لباسی که برات گذاشتم و بپوش نامزدت یک ساعت دیگه با خانوادش میاد
+ چشم...
هیون نگاهی به سرتاپای یوری کرد و پوزخندی زد
_ من اینقدری دیدم که اینطوری جلوم لخت شدن نمیتونه تحریکم کنه پس برو دنبال یه راه دیگه برای تحریک کردنم باش
یوری: خب منم میدونم اینطوری نمیتونم برای خودم بکنمت اما یه نفر دیگه با دیدن این وضعیتمون ممکنه نظرش عوض بشه مگه نه ؟
اینو گفت و یدفعه یونا درو باز کردو با دیدن یوری که برهنه جلوی هیونه اشکاش سرازیر شد و هیون به شدت شکه و عصبی شد
_ یونا....یونا اونطوری که فکر میکنی...
+ ساکت شو هق هق اتفاقا همون طوریه که فکر میکنم...منه احمقو باش...
این و گفت و از اتاق بیرون رفت و به از عمارت خارج شد هیونم به دنبالش رفت
_ یونا... یونا صبر کن
هیون مچ دستمو کشید به سمت خودش
+ ولم کن هوانگ هیونجین گمشو پیشش مگه نمیخواستی باهاش باشی اینقدر منتظرش نزار
_ به خدا اونطور که فکر میکنی نیست برات توضیح میدم
+ هوانگ هیونجین تو توی رگت خیانته...خیانت چه... چه حسی برای تو داره ؟ ازش لذت میبری؟...
اینو گفتم و دستمو از دستش رها کردم و رفتم مدرسه
° یونا نمیخوای جوابش بدی ؟ از وقتی اومدی پشت سرهم بهت زنگ میزنه ببین حتی به منم زنگ زده بود بهش گفتم سر کلاسی اما حرف حالیش نمیشه
+ ولش کن خودش خسته میشه ول میکنه
° من داداشمو میشناسم اون فقط یه بار زنگ میزنه به آدم اما ببین حداقل ۵۰ بار بهت زنگ زده
وسایلمو جمع کردم و بلند شدم
° کجا میری دختر
+ میرم خونه ، امشب یون هو میاد خواستگاری میشه امشب بیای خونه ؟
° خیلی خوب خواهری جونم میدونم دل خوشی ازشون نداری منم باهات میام خونه بریم
و با یجی به سمت عمارت حرکت کردیم. به عمارت که رسیدیم خانوم بزرگ رو دیدیم
+سلام مادربزرگ
° سلام خانوم بزرگ
✓ علیک سلام تا این وقت شب کجا بودین
+ شب که نشده ساعت شیشه بعدشم مدرسه بودیم
✓ بیا برو اینقدر غر نزن همین الان برو بالا لباسی که برات گذاشتم و بپوش نامزدت یک ساعت دیگه با خانوادش میاد
+ چشم...
۶۷۳
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.