part:7
part:7
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نه نه نه نه اون میزاره ببینمش...
اون اونقدر دوسم داره که میزاره ببینمش...
اون با من این کارو نمیکنه...
دکترش بهم گفت بهوش اومده و حالش خوبه ولی نمیخواد کسیو ملاقات کنه...
آخه چرا جئون جونگ کوک من؟...
منی که انقدر برات دعا کردم که بهوش بیای چرا...
چند روز اونجا منتظر موندم تا مرخص شه..
وقتی مرخص شد بردمش خونه هیچ حرفی باهام نمیزد.
خسته شدم یهو یادم افتاد کوک به خاطر حرفای یه نفر با من اینجوری میکنه یهو داد زدم که: کی این چرتو پرتارو بهت گفته؟؟
کی بهت گفته من دارم بهت خیانت میکنم؟
عصبی شد بلند شد داد زدو گفت: تو از اولشم یه ادم عوضی بودی
و چندتا عکسو پرت کرد تو صورتم و دوباره گفت: با چشمای خودت هرزه بازیاتو ببین
عکسارو برداشتم بهشون نگاهی کردم..
بغض شدیدی تو گلوم شکل گرفت:)
با حرص و فریاد گفتم: کوک تو واقعا فکر کردی من همچین آدمیم؟ فکر کردی تورو ول میکنم؟ فکر کردی انقدر هرزه ام؟
کوک: اگه هرزه نیستی پس اینا چین؟ (داد) (عصبی) (حرص)
ات: اینا همش دروغه فتوشاپه... توی این عکسا حتی چهره منم مشخص نیست (حرص)
اشک از چشمم ریخت...
قلبمو محکم فشار دادم..
یهو افتادم زمین..
( سخن ادمین: ات اگه زیاد عصبی بشه قلبش درد میگیره )
کوک
رفتم سریع بلندش کردم..
بلند بلند گفتم: ات ببخشید من تورو انقدر دوست دارم که حتی فکر نکردم توی این عکس هیچ چهره ای مشخص نیست و تا گفتن تو داری بهم خیانت میکنی من عصبی شدم
ات
با چشم های اشکی و لبخند روی صورتم گفتم کوک برای این حرفا زیادی دیر شده...
این دوست دارمو خیلی دیر گفتی...
اروم اروم چشمام بسته میشد..
تا چشمام میخواست بسته بشه لب کوک رو بوسیدم...
کوک
سرش رو به سینم فشار دادم..
دیدم صدایی ازش نمیاد..
از خودم جداش کردم و دیدم چشماش بستست..
اروم اروم اشکام ریخت و شروع به گریه کردم..
ات..ات...چشمای قشنگتو باز کن...
اتتت....اتتت..اتتت...
ولی اون همه فریاد اسم ات بی فایده بود..
کوک
بغلش کردم و خودمو به بیمارستان رسوندم.....
این دکتر لعنتی کجاستتت...این دکتر لعنتی کجاستتت...صدای فریاد هام کل بیمارستانو پر کرده بود..
دکتر اومد..
دکتر
اروم باشین...اروم باشین...این جا بیمارستانه..
کوک
دهنتو ببند عوضی ات منو نجات بده
دکتر
نبضشو گرفتم و دیدم که نمیزنه.....
کوک
به ات تنفس مصنوعی دادن..
ماساژ قلبی..
شوک...
با شوک هایی که بهش میدادن بدن ظریفش از روی تخت بالا و پایین میشد..
بیدار نشد..
دکتر اومد و گفت: چه نسبتی باهاشون داشتین؟
گفتم: همسرم بود..
گفت: متاسفم همسرتون فوت شدن..دیر به بیمارستان رسیدید..
این چرتو پرتا یعنی چی؟
یعنی چی که ات من رفته؟
مگه تو دکتر نیستی پس داری چیکار میکنی؟
ات منو نجات بده..
زندگی منو نجات بده..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نه نه نه نه اون میزاره ببینمش...
اون اونقدر دوسم داره که میزاره ببینمش...
اون با من این کارو نمیکنه...
دکترش بهم گفت بهوش اومده و حالش خوبه ولی نمیخواد کسیو ملاقات کنه...
آخه چرا جئون جونگ کوک من؟...
منی که انقدر برات دعا کردم که بهوش بیای چرا...
چند روز اونجا منتظر موندم تا مرخص شه..
وقتی مرخص شد بردمش خونه هیچ حرفی باهام نمیزد.
خسته شدم یهو یادم افتاد کوک به خاطر حرفای یه نفر با من اینجوری میکنه یهو داد زدم که: کی این چرتو پرتارو بهت گفته؟؟
کی بهت گفته من دارم بهت خیانت میکنم؟
عصبی شد بلند شد داد زدو گفت: تو از اولشم یه ادم عوضی بودی
و چندتا عکسو پرت کرد تو صورتم و دوباره گفت: با چشمای خودت هرزه بازیاتو ببین
عکسارو برداشتم بهشون نگاهی کردم..
بغض شدیدی تو گلوم شکل گرفت:)
با حرص و فریاد گفتم: کوک تو واقعا فکر کردی من همچین آدمیم؟ فکر کردی تورو ول میکنم؟ فکر کردی انقدر هرزه ام؟
کوک: اگه هرزه نیستی پس اینا چین؟ (داد) (عصبی) (حرص)
ات: اینا همش دروغه فتوشاپه... توی این عکسا حتی چهره منم مشخص نیست (حرص)
اشک از چشمم ریخت...
قلبمو محکم فشار دادم..
یهو افتادم زمین..
( سخن ادمین: ات اگه زیاد عصبی بشه قلبش درد میگیره )
کوک
رفتم سریع بلندش کردم..
بلند بلند گفتم: ات ببخشید من تورو انقدر دوست دارم که حتی فکر نکردم توی این عکس هیچ چهره ای مشخص نیست و تا گفتن تو داری بهم خیانت میکنی من عصبی شدم
ات
با چشم های اشکی و لبخند روی صورتم گفتم کوک برای این حرفا زیادی دیر شده...
این دوست دارمو خیلی دیر گفتی...
اروم اروم چشمام بسته میشد..
تا چشمام میخواست بسته بشه لب کوک رو بوسیدم...
کوک
سرش رو به سینم فشار دادم..
دیدم صدایی ازش نمیاد..
از خودم جداش کردم و دیدم چشماش بستست..
اروم اروم اشکام ریخت و شروع به گریه کردم..
ات..ات...چشمای قشنگتو باز کن...
اتتت....اتتت..اتتت...
ولی اون همه فریاد اسم ات بی فایده بود..
کوک
بغلش کردم و خودمو به بیمارستان رسوندم.....
این دکتر لعنتی کجاستتت...این دکتر لعنتی کجاستتت...صدای فریاد هام کل بیمارستانو پر کرده بود..
دکتر اومد..
دکتر
اروم باشین...اروم باشین...این جا بیمارستانه..
کوک
دهنتو ببند عوضی ات منو نجات بده
دکتر
نبضشو گرفتم و دیدم که نمیزنه.....
کوک
به ات تنفس مصنوعی دادن..
ماساژ قلبی..
شوک...
با شوک هایی که بهش میدادن بدن ظریفش از روی تخت بالا و پایین میشد..
بیدار نشد..
دکتر اومد و گفت: چه نسبتی باهاشون داشتین؟
گفتم: همسرم بود..
گفت: متاسفم همسرتون فوت شدن..دیر به بیمارستان رسیدید..
این چرتو پرتا یعنی چی؟
یعنی چی که ات من رفته؟
مگه تو دکتر نیستی پس داری چیکار میکنی؟
ات منو نجات بده..
زندگی منو نجات بده..
۱۵.۷k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.