پارت9
ساعت 5 بعد از ظهر شدو رفتم سمت فروشگاه<br>
مدیرش اومد سمتم<br>
مدیر؛ اون یارو کی بود اون روز<br>
+ببخشید من...! <br>
مدیر: غلط کرد دسته منو گرفت! <br>
+من معذرت. میخوام! <br>
محکم زد تویه گوشم<br>
کوک همه رو دید<br>
سرمو انداخته بودم پایین با اشک و بغضم گفتم: ببخشید! دیگه میگم تکرارش نکنن<br>
مدیر: افرین پسر کوچولو<br>
بعد دستشو رویه بدنم کشید<br>
من مقاوتم میکردم اون باز کارشو میکرد<br>
با اشکه تویه چشام رفتم تا کارمو بکنم<br>
(حاجی تویه رستوران کار میکنه تهیونگ نه فروشگاه) <br>
رفتم سمت میز ها تا تمیزشون کنم<br>
اروم اشک میریختمو تمیزشون میکردم<br>
چرا باید به همه بگم ببخشید؟ چرا باید هر روز از همه معذرت بخوام؟ چرا باید هر روز کتک بخورم<br>
من چه گناهی کردم که دارم اینجوری جواب پس میگیرم؟ <br>
میز ها تموم شد رفتم سمت تِی تا زمینو تمیز کنم<br>
تمیزشون کردم<br>
شب داشتم از گشنگی میمردم<br>
یواشکی یچی خوردم<br>
خوشبختانه کسی نفهمید یه بار شانس اوردم<br>
شب ساعت12 رفتم بیرون باز هم کسی نیومده بود<br>
داشتم میرفتم سمت پارک ک کوک رو دیدم<br>
رفتم سمتش بهش تعظیم کردم و گفتم؛ سلام! <br>
_سلام بیا بریم<br>
+ک.. کجا؟ <br>
_خونم دیگه<br>
+نه نه ممنون دیشب هم اذیتتون کردم میرم پارک! <br>
_بشین زیاد منتظرم نزار<br>
نگاهش کردمو گفتم: من مزاحمتون نمیشم قربان<br>
_داری عصبیم میکنی کوچولو<br>
اون عصبی میشد واقعا ترسناک میشد برایه همین نشستم تویه ماشین <br>
پرش زمانی<br>
تویه اتاق کوک رویه زمین نشسته بودم<br>
داشتم لپمو میمالیدم<br>
_دندونت درد میکنه؟<br>
+نه نه<br>
نمیدونست انقدر به لپم چک زدن ک درد میکنه<br>
_امروز کسی اذیتت نکرد؟ <br>
کوک همرو دیده بود اما میخواست از زبون من بشنوه<br>
+نه امروز همه چی خوب بود<br>
_کسی اذیتت نکرد؟؟؟ <br>
+نه<br>
بعد لبخند فیکی بهش زدم<br>
_دروغ؟ <br>
+نه قربان امروز کسی دستشم بهم نخورد اصلانم کسی بهم چک نزد! هیچ کسیم تهدیدم نکردد! <br>
بعد لبخندم پر رنگ تر شدو بغضم سنگین تر<br>
_اوکی <br>
ساعت2 شب بود پدر کوک زنگ زد که میخواد که کوک بره اونجا کارش داره<br>
_همینجا بمون من میام<br>
پرش زمانی<br>
پدرکوک یه جلسه خانوادگی برگزار کرده بود دلیل این ک ساعت2 بود رو هیچ کسی نمیدونست<br>
کوک اومد خونه<br>
دید من رویه زمین نشستم<br>
حالش بد بود باز پدرش اذیتش کرده بود<br>
بلند شدمو سلام دادم جوابی نشنیدمو کوک سریع رفتبیرون داخل حموم<br>
خیلی پکر بود<br>
فهمیده بودم که پدرش چیزی گفته<br>
منتظر موندم از حموم اومد موهاشو خشک کرد<br>
اومد بخوابه گفتم: حالتون خوبه؟ <br>
هیچی نگفتو رفت زیر پتو<br>
پرش زمانی<br>
کوک به نظر میومد خواب باشه<br>
رفتم سمتش دیدم<br>
رویه گونش قرمزه <br>
یدونه از گونه هاش فهمیدم چک خورده<br>
اروم دستمو با ترس از این ک بیدار نشه گذاشتم روش
ادامه دارد..
مدیرش اومد سمتم<br>
مدیر؛ اون یارو کی بود اون روز<br>
+ببخشید من...! <br>
مدیر: غلط کرد دسته منو گرفت! <br>
+من معذرت. میخوام! <br>
محکم زد تویه گوشم<br>
کوک همه رو دید<br>
سرمو انداخته بودم پایین با اشک و بغضم گفتم: ببخشید! دیگه میگم تکرارش نکنن<br>
مدیر: افرین پسر کوچولو<br>
بعد دستشو رویه بدنم کشید<br>
من مقاوتم میکردم اون باز کارشو میکرد<br>
با اشکه تویه چشام رفتم تا کارمو بکنم<br>
(حاجی تویه رستوران کار میکنه تهیونگ نه فروشگاه) <br>
رفتم سمت میز ها تا تمیزشون کنم<br>
اروم اشک میریختمو تمیزشون میکردم<br>
چرا باید به همه بگم ببخشید؟ چرا باید هر روز از همه معذرت بخوام؟ چرا باید هر روز کتک بخورم<br>
من چه گناهی کردم که دارم اینجوری جواب پس میگیرم؟ <br>
میز ها تموم شد رفتم سمت تِی تا زمینو تمیز کنم<br>
تمیزشون کردم<br>
شب داشتم از گشنگی میمردم<br>
یواشکی یچی خوردم<br>
خوشبختانه کسی نفهمید یه بار شانس اوردم<br>
شب ساعت12 رفتم بیرون باز هم کسی نیومده بود<br>
داشتم میرفتم سمت پارک ک کوک رو دیدم<br>
رفتم سمتش بهش تعظیم کردم و گفتم؛ سلام! <br>
_سلام بیا بریم<br>
+ک.. کجا؟ <br>
_خونم دیگه<br>
+نه نه ممنون دیشب هم اذیتتون کردم میرم پارک! <br>
_بشین زیاد منتظرم نزار<br>
نگاهش کردمو گفتم: من مزاحمتون نمیشم قربان<br>
_داری عصبیم میکنی کوچولو<br>
اون عصبی میشد واقعا ترسناک میشد برایه همین نشستم تویه ماشین <br>
پرش زمانی<br>
تویه اتاق کوک رویه زمین نشسته بودم<br>
داشتم لپمو میمالیدم<br>
_دندونت درد میکنه؟<br>
+نه نه<br>
نمیدونست انقدر به لپم چک زدن ک درد میکنه<br>
_امروز کسی اذیتت نکرد؟ <br>
کوک همرو دیده بود اما میخواست از زبون من بشنوه<br>
+نه امروز همه چی خوب بود<br>
_کسی اذیتت نکرد؟؟؟ <br>
+نه<br>
بعد لبخند فیکی بهش زدم<br>
_دروغ؟ <br>
+نه قربان امروز کسی دستشم بهم نخورد اصلانم کسی بهم چک نزد! هیچ کسیم تهدیدم نکردد! <br>
بعد لبخندم پر رنگ تر شدو بغضم سنگین تر<br>
_اوکی <br>
ساعت2 شب بود پدر کوک زنگ زد که میخواد که کوک بره اونجا کارش داره<br>
_همینجا بمون من میام<br>
پرش زمانی<br>
پدرکوک یه جلسه خانوادگی برگزار کرده بود دلیل این ک ساعت2 بود رو هیچ کسی نمیدونست<br>
کوک اومد خونه<br>
دید من رویه زمین نشستم<br>
حالش بد بود باز پدرش اذیتش کرده بود<br>
بلند شدمو سلام دادم جوابی نشنیدمو کوک سریع رفتبیرون داخل حموم<br>
خیلی پکر بود<br>
فهمیده بودم که پدرش چیزی گفته<br>
منتظر موندم از حموم اومد موهاشو خشک کرد<br>
اومد بخوابه گفتم: حالتون خوبه؟ <br>
هیچی نگفتو رفت زیر پتو<br>
پرش زمانی<br>
کوک به نظر میومد خواب باشه<br>
رفتم سمتش دیدم<br>
رویه گونش قرمزه <br>
یدونه از گونه هاش فهمیدم چک خورده<br>
اروم دستمو با ترس از این ک بیدار نشه گذاشتم روش
ادامه دارد..
۷.۳k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.