اندوه بزرگ
💔🖤😔 ای پنهانی ترین اندوه من😔🖤💔:
😔😔اندوه بزرگ😔😔
گزیده ای از ™رمان™
(((در پس کوچه های بی توبودن))))
... مثل شبهای دیگه از سر کار که اومد
موتور سنگین شو پارک کرد گوشه حیاط وداخل پذیرایی طبقه اول شد.
بغیراز مادر برادرش را دید که بهمراه خانم وبچه هاش اونجا بودن سلام وعلیکی کرد وکمی هم بابچه ها شوخی کرد وبعداز عذرخواهی رفت که لباسهاشو عوض کنه ،خوبی اون خونه قدیمی اینبودکه هرکسی توی یکی از طبقه ها زندگی میکرد افشارهم طبقه سوم که اخری بود را انتخاب کرده بود ،
پله ها را بسرعت بالا رفت ووارد اطاقش شد کلیدبرقوکه سمت چپش بود را زد واطاق روشن شد،قبل از اینکه لباسهاشو دربیاره جیبهاشو بررسی کرد وگوشی موبایل وسیگاروفندکش را بیرون اورد وکنارتختش گذاشت اباسهاشو که عوض کرد نگاهش به گوشی افتاد که چراغ سبز چشمک زنش خبر از داشتن یه پیامومیداد باخودش گفت وااای حتما ستاره پیام داده خداکنه ناراحت نشه از دیر جواب دادن باخودش گفت براش توضیح میدم که صدای موتور مانع از شنیدن زنگ پیام شده ...
قفل صفحه باز شد پیام توتلگرام واز یه ناشناس که چندتا علامت سوال بجای اسمش بود را نشان میداد زود بازش کرد
عرق سردی کرد وپاهاش سست شد ونشست روی تختش یه حالیکه قابل توصیف نیست بهش دست داده بودتوی پیام نوشته بود :
اگه دلت میخواد پسرتو ببینی الان توایرانه ...
زیر ش یه پیام دیگه نوشته بود :
نمیدونم اما شاید تا یکی دو روز دیگه
برن ...
یه حالتی مثل اوج خوشحالی ونهایت درماندگی بعلاوه بغضی که ۲۲سال روی
قلبش مونده بود بهش دست داده بود ...
.
تمام گذشته تلخ وپردرد مثل پرده سینما داشت ازجلوچشماش رد میشد یه سیگار روشن کرد یه لحظه فکرکرد پدرش هنوز هست ,راست میگن ادماهرچقدرهم بزرگ. بشن باز به پدر ومادر نیاز دارن اماپدر سالهابود که از دنیارفته بود تنهاکسیکه
ازهمه چیز باخبر بود...
افشاربیشترسالهای زندگیشو بدور از خونه وخانواده گذرونده بود موندنش کنار خانواده ازروی ناچاری واجبار بود اون توو اوج جوانی اتفاقاتی براش افتاد
وباعث شد باز مدت زیادی ازهمه دور بشه اون تویکی ازشبهای اخرماه صفر هنگامی داشت توجشنی که بمناسبت خاصی وطبق رسمی قدیمی هرسال تکرار میشد
مشغول هنرنمایی بود که یکی از سرمایه دارهای بازارتهران ازش خوشش اومدوخواست تا افشار پیشش کار کنه اونم باسمت وعنوانی باور نکردنی افشار ازاونجایی که همیشه دیگرانوبخودش ترجیح میداد خصوصاخانواده تصمیم گرفت ازاین فرصت استفاده کنه چندماهی بودکه توددفترمرکزی شرکت وکنار احتششام مشغول بود فهمیده بود
احتشام علاقه خاصی بهش داره یه حدسهایی میزد اما امیدواربود در حد حدس باشه تااینکه یه روز احتشام اونوبه خونه برد به بهانه خوردن غذای خونگی اخه افشارقول داده بود هیچکدوم از افرادیکه توی اون جشن بودن از این اتفاق باخبرنشه برای همین ماههابود خونه خودشون نمیرفت غیراز ووقتایی که بدیدن پدرمیرفت....
اونروز وقتی وارد خونه احتشام شدگذشته ازاینکه خیلی معذب بودم متوجه علاقه شدید. یکی از دخترهای احتشام شد بطوریکه انگارمنتظرش بود
😔😔اندوه بزرگ😔😔
گزیده ای از ™رمان™
(((در پس کوچه های بی توبودن))))
... مثل شبهای دیگه از سر کار که اومد
موتور سنگین شو پارک کرد گوشه حیاط وداخل پذیرایی طبقه اول شد.
بغیراز مادر برادرش را دید که بهمراه خانم وبچه هاش اونجا بودن سلام وعلیکی کرد وکمی هم بابچه ها شوخی کرد وبعداز عذرخواهی رفت که لباسهاشو عوض کنه ،خوبی اون خونه قدیمی اینبودکه هرکسی توی یکی از طبقه ها زندگی میکرد افشارهم طبقه سوم که اخری بود را انتخاب کرده بود ،
پله ها را بسرعت بالا رفت ووارد اطاقش شد کلیدبرقوکه سمت چپش بود را زد واطاق روشن شد،قبل از اینکه لباسهاشو دربیاره جیبهاشو بررسی کرد وگوشی موبایل وسیگاروفندکش را بیرون اورد وکنارتختش گذاشت اباسهاشو که عوض کرد نگاهش به گوشی افتاد که چراغ سبز چشمک زنش خبر از داشتن یه پیامومیداد باخودش گفت وااای حتما ستاره پیام داده خداکنه ناراحت نشه از دیر جواب دادن باخودش گفت براش توضیح میدم که صدای موتور مانع از شنیدن زنگ پیام شده ...
قفل صفحه باز شد پیام توتلگرام واز یه ناشناس که چندتا علامت سوال بجای اسمش بود را نشان میداد زود بازش کرد
عرق سردی کرد وپاهاش سست شد ونشست روی تختش یه حالیکه قابل توصیف نیست بهش دست داده بودتوی پیام نوشته بود :
اگه دلت میخواد پسرتو ببینی الان توایرانه ...
زیر ش یه پیام دیگه نوشته بود :
نمیدونم اما شاید تا یکی دو روز دیگه
برن ...
یه حالتی مثل اوج خوشحالی ونهایت درماندگی بعلاوه بغضی که ۲۲سال روی
قلبش مونده بود بهش دست داده بود ...
.
تمام گذشته تلخ وپردرد مثل پرده سینما داشت ازجلوچشماش رد میشد یه سیگار روشن کرد یه لحظه فکرکرد پدرش هنوز هست ,راست میگن ادماهرچقدرهم بزرگ. بشن باز به پدر ومادر نیاز دارن اماپدر سالهابود که از دنیارفته بود تنهاکسیکه
ازهمه چیز باخبر بود...
افشاربیشترسالهای زندگیشو بدور از خونه وخانواده گذرونده بود موندنش کنار خانواده ازروی ناچاری واجبار بود اون توو اوج جوانی اتفاقاتی براش افتاد
وباعث شد باز مدت زیادی ازهمه دور بشه اون تویکی ازشبهای اخرماه صفر هنگامی داشت توجشنی که بمناسبت خاصی وطبق رسمی قدیمی هرسال تکرار میشد
مشغول هنرنمایی بود که یکی از سرمایه دارهای بازارتهران ازش خوشش اومدوخواست تا افشار پیشش کار کنه اونم باسمت وعنوانی باور نکردنی افشار ازاونجایی که همیشه دیگرانوبخودش ترجیح میداد خصوصاخانواده تصمیم گرفت ازاین فرصت استفاده کنه چندماهی بودکه توددفترمرکزی شرکت وکنار احتششام مشغول بود فهمیده بود
احتشام علاقه خاصی بهش داره یه حدسهایی میزد اما امیدواربود در حد حدس باشه تااینکه یه روز احتشام اونوبه خونه برد به بهانه خوردن غذای خونگی اخه افشارقول داده بود هیچکدوم از افرادیکه توی اون جشن بودن از این اتفاق باخبرنشه برای همین ماههابود خونه خودشون نمیرفت غیراز ووقتایی که بدیدن پدرمیرفت....
اونروز وقتی وارد خونه احتشام شدگذشته ازاینکه خیلی معذب بودم متوجه علاقه شدید. یکی از دخترهای احتشام شد بطوریکه انگارمنتظرش بود
۱.۱k
۱۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.