پارت 9
پارت 9
#قاتل_من
ویو ا/ت
اومدم با هزارتا امید فرار کنم...و از این جهنمی ک توش بودم خلاص بشم ....دلم برای هینا تنگ شده بود..دلم برای خونه...برای کلاس موسیقیم برای پیانو زدن ...با دوستم...اما..و بقیه...بچه هااا باخودم فک میکردم دیگ وقتش رسیده ک از این جهنمی ک توش افتادم راحت شم و برگردم به روال زندگی قبلیم....
اما وقتی ک تهیونگ در عمارت و ...باز کرد... برای چند لحظه احساس کردم قلبم قراره از سینم بزنه بیرون....ینی قرار نیست راحت شم؟ قرار نیس دیگه یک زندگی معمولی و آرومی داشته باشم؟...
باید خودمو برای مصیبتی ک قراره سرم بیاد آماده کنم... تهیونگ دستمو گرفتم و منو دنبال خودش میکشید نمیدونستم قراره چی اتفاقی برام بیوفته اصلا زنده میمونم؟
رسیدیم تو اتاق...تهیونگ منو رو زمین پرت کرد و در اتاق قفل کرد و کمربند شو در آورد و دور دستش حلقه کرد و نزدیکم شد...اینقد ترسیده بودم ک فقط دعا میکردم همین لحظش بمیرم....باکمربندی ک دستش بود شروع کرد به "کتک" زدنم ...حسابی کتکم میزد... و هقق هققام شدت میگرفت...اینقد محکم میزد ک جای رد خون روی تنم معلوم میشد...از شدت درد اینقد گریه میکردم... که حس میکردم قراره نفس کم بیارم...ولی اون همچنان با چشمای پرا از تنفر به کتک زدنش ادامه میداد...و طوری میزد که انگار قرار نیس دست برداره....خودمو جم جور تر کردم و از زندگی ناامید شدم... دیگه برام مهم نبود بمیرم یا زنده بمونم فقط میخواستم از دردی ک الان تو کل بدنم پیچیده راحت شم...چند مین...بعدش تهیونگ...بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنه...اتاقو ترک کردو در اتاق قفل کرد....
به محض اینکه تهیونگ رف نقش زمین شدمو..
زار....زار گریه میکردم...تمام نقاط بدنم تیر میکشید طوری.. ک نمیتونستم رو بدنم بخوابم چون باعث میشد تمام درد تنم دوباره تازه بشه مجبور شدم بشینم...بدنمو...توبغلم بگیرم...و آرم...آروم...گریه...کنم..همینی ک سرمو خم کردم احساس کردم یه چیزی شوری تو دهنمه... دستمو به لبم زدم...معلوم شد ک لب بالایم... افتضاح پاره شده بود...وچیزی ک تو دهنمه خونه...بادیدن خون دوباره هقق هقامم شدت گرفت چون تا حد مرگ از خون میترسیدم....لبمو با آستین لباسم پاک کردمو بلند شدم تا بلندشدم چشام سیاهی رفت و دیگ چیزی احساس نکردم...
ویو/ کوک
میدونستم ک تهیونگ قرار نیس به اون دختره رحم کنه و قراره داغ دل چانگ با دخترش دربیاره... ا/ت...برد...تو اتاق درو قفل کرد...و با هر شلاقی ک به ات...میزد...صدای جیغ ات کل عمارت و پر میکرد...بعد چند دقیقه تهیونگ اومد بیرون و در قفل کرد و کلیدو باخودش برد...به محض رفتن تهیونگ نزدیک اتاق ات شدم و یه تقه ای به در زدمو سعی کردم صداش بزنم ولی جوابی از ات نشنیدم...چییی؟ ممکنه مرده باشه؟ ممکنه تهیونگ اونو....
#قاتل_من
ویو ا/ت
اومدم با هزارتا امید فرار کنم...و از این جهنمی ک توش بودم خلاص بشم ....دلم برای هینا تنگ شده بود..دلم برای خونه...برای کلاس موسیقیم برای پیانو زدن ...با دوستم...اما..و بقیه...بچه هااا باخودم فک میکردم دیگ وقتش رسیده ک از این جهنمی ک توش افتادم راحت شم و برگردم به روال زندگی قبلیم....
اما وقتی ک تهیونگ در عمارت و ...باز کرد... برای چند لحظه احساس کردم قلبم قراره از سینم بزنه بیرون....ینی قرار نیست راحت شم؟ قرار نیس دیگه یک زندگی معمولی و آرومی داشته باشم؟...
باید خودمو برای مصیبتی ک قراره سرم بیاد آماده کنم... تهیونگ دستمو گرفتم و منو دنبال خودش میکشید نمیدونستم قراره چی اتفاقی برام بیوفته اصلا زنده میمونم؟
رسیدیم تو اتاق...تهیونگ منو رو زمین پرت کرد و در اتاق قفل کرد و کمربند شو در آورد و دور دستش حلقه کرد و نزدیکم شد...اینقد ترسیده بودم ک فقط دعا میکردم همین لحظش بمیرم....باکمربندی ک دستش بود شروع کرد به "کتک" زدنم ...حسابی کتکم میزد... و هقق هققام شدت میگرفت...اینقد محکم میزد ک جای رد خون روی تنم معلوم میشد...از شدت درد اینقد گریه میکردم... که حس میکردم قراره نفس کم بیارم...ولی اون همچنان با چشمای پرا از تنفر به کتک زدنش ادامه میداد...و طوری میزد که انگار قرار نیس دست برداره....خودمو جم جور تر کردم و از زندگی ناامید شدم... دیگه برام مهم نبود بمیرم یا زنده بمونم فقط میخواستم از دردی ک الان تو کل بدنم پیچیده راحت شم...چند مین...بعدش تهیونگ...بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنه...اتاقو ترک کردو در اتاق قفل کرد....
به محض اینکه تهیونگ رف نقش زمین شدمو..
زار....زار گریه میکردم...تمام نقاط بدنم تیر میکشید طوری.. ک نمیتونستم رو بدنم بخوابم چون باعث میشد تمام درد تنم دوباره تازه بشه مجبور شدم بشینم...بدنمو...توبغلم بگیرم...و آرم...آروم...گریه...کنم..همینی ک سرمو خم کردم احساس کردم یه چیزی شوری تو دهنمه... دستمو به لبم زدم...معلوم شد ک لب بالایم... افتضاح پاره شده بود...وچیزی ک تو دهنمه خونه...بادیدن خون دوباره هقق هقامم شدت گرفت چون تا حد مرگ از خون میترسیدم....لبمو با آستین لباسم پاک کردمو بلند شدم تا بلندشدم چشام سیاهی رفت و دیگ چیزی احساس نکردم...
ویو/ کوک
میدونستم ک تهیونگ قرار نیس به اون دختره رحم کنه و قراره داغ دل چانگ با دخترش دربیاره... ا/ت...برد...تو اتاق درو قفل کرد...و با هر شلاقی ک به ات...میزد...صدای جیغ ات کل عمارت و پر میکرد...بعد چند دقیقه تهیونگ اومد بیرون و در قفل کرد و کلیدو باخودش برد...به محض رفتن تهیونگ نزدیک اتاق ات شدم و یه تقه ای به در زدمو سعی کردم صداش بزنم ولی جوابی از ات نشنیدم...چییی؟ ممکنه مرده باشه؟ ممکنه تهیونگ اونو....
۴.۳k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲