name:i will see u..
part:1
یه دختر ریزه میزه با چشای کشیده کنار دیوار مهد کودکش روی صندلی نشسته بود و کیفش رو بغل کرده بود.ظاهرا بازم با بچه های مهد کودکش دعوا شده بود. چشاش پر از اشک شده بود و به کیف کوچولوی عروسکیش نگاه میکرد.این تا وقتی بود که پدرش مثل یه تیکه خوشحالی و امید از در اومد. و باعث شد سریع سمت پدرش بدوعه،جیهوپ لبخندی زد و یونگها رو بغل کرد.این بغل با اینکه چند ثاانیه نبود استرس و ترسش رو از بین برد و باعث شد نفس عمیقی بکشه و بعد از اون با پشت دستش گونه خیسش رو پا کنه.
جیهوپ:" سلام دختر کوچولو"
یونگها:" سلام بابایی"
جیهوپ با دیدن رییس مهد کودک بلند شد و دو تا از انگشتاش رو توی دست یونگها گذاشت و دستش رو اروم گرفت.
رییس مهد کودک لبخندی زد وبا پیرهن چارخونه ای که پوشیده بود سمتشون اومد و با لبخند سری تکون داد و دست سمت راستش که ساعت قدیمی و از کار افتاده ای داشت رو توی جیبش گذاشت: "سلام اقای جانگ...خوشبختم از دیدنتون"
جیهوپ لبخندی زد و سری تکون داد: "ممنون"
رییس مهد کودک نگاهی به یونگها کرد و نفس عمیقی کشید: "بازم مسئله همیشگی"...
جیهوپ: "دعوا کرده؟"
رییس مهد کودک سرش رو تکون داد و با تاسف گفت: "ظرف غذاش رو سمت یکی از بچه ها پرت کرد .... مادرش خیلی عصبی بود میخواست ازتون شکایت کنه....به زور راضیش کردیم."
جیهوپ برای اینکه یونگها نگران نشه و نترسه اروم دو تا انگشتش رو به کف دست عرق کرده یونگها فشاد داد و گفت : "باهاش حرف میزنم..."
رییس مدرسه که اروم رو به عقب میرفت گفت : "ممنون"
جیهوپ بعدش دست یونگها رو گرفت و اروم از مهد کودک بیرون رفتن.
«خونه»
جیهوپ سمت ا.ت رفت و کنارش نشست: چرا نگفتی یونگها دعوا میکنه؟
ا.ت نفس عمیقی کشید و از غذاش دست کشید: میخواستم تنهایی حلش کنم...راستش...فکر نمیکردم اونقدرها هم جدی باشه
جیهوپ سرش رو به نشانه تاسف تکون داد: تو هنوز نتونستی کنار بیای باهاش...من برای هیمن اینجام...دفعه بعد همه چیو باهام در میون بزار...
.
.
.
.
#سناریو#بی_تی_اس
یه دختر ریزه میزه با چشای کشیده کنار دیوار مهد کودکش روی صندلی نشسته بود و کیفش رو بغل کرده بود.ظاهرا بازم با بچه های مهد کودکش دعوا شده بود. چشاش پر از اشک شده بود و به کیف کوچولوی عروسکیش نگاه میکرد.این تا وقتی بود که پدرش مثل یه تیکه خوشحالی و امید از در اومد. و باعث شد سریع سمت پدرش بدوعه،جیهوپ لبخندی زد و یونگها رو بغل کرد.این بغل با اینکه چند ثاانیه نبود استرس و ترسش رو از بین برد و باعث شد نفس عمیقی بکشه و بعد از اون با پشت دستش گونه خیسش رو پا کنه.
جیهوپ:" سلام دختر کوچولو"
یونگها:" سلام بابایی"
جیهوپ با دیدن رییس مهد کودک بلند شد و دو تا از انگشتاش رو توی دست یونگها گذاشت و دستش رو اروم گرفت.
رییس مهد کودک لبخندی زد وبا پیرهن چارخونه ای که پوشیده بود سمتشون اومد و با لبخند سری تکون داد و دست سمت راستش که ساعت قدیمی و از کار افتاده ای داشت رو توی جیبش گذاشت: "سلام اقای جانگ...خوشبختم از دیدنتون"
جیهوپ لبخندی زد و سری تکون داد: "ممنون"
رییس مهد کودک نگاهی به یونگها کرد و نفس عمیقی کشید: "بازم مسئله همیشگی"...
جیهوپ: "دعوا کرده؟"
رییس مهد کودک سرش رو تکون داد و با تاسف گفت: "ظرف غذاش رو سمت یکی از بچه ها پرت کرد .... مادرش خیلی عصبی بود میخواست ازتون شکایت کنه....به زور راضیش کردیم."
جیهوپ برای اینکه یونگها نگران نشه و نترسه اروم دو تا انگشتش رو به کف دست عرق کرده یونگها فشاد داد و گفت : "باهاش حرف میزنم..."
رییس مدرسه که اروم رو به عقب میرفت گفت : "ممنون"
جیهوپ بعدش دست یونگها رو گرفت و اروم از مهد کودک بیرون رفتن.
«خونه»
جیهوپ سمت ا.ت رفت و کنارش نشست: چرا نگفتی یونگها دعوا میکنه؟
ا.ت نفس عمیقی کشید و از غذاش دست کشید: میخواستم تنهایی حلش کنم...راستش...فکر نمیکردم اونقدرها هم جدی باشه
جیهوپ سرش رو به نشانه تاسف تکون داد: تو هنوز نتونستی کنار بیای باهاش...من برای هیمن اینجام...دفعه بعد همه چیو باهام در میون بزار...
.
.
.
.
#سناریو#بی_تی_اس
۱۵.۷k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.