جرقه ی آتش part 5
جرقه ی آتش
تهیونگ : از جام بلند بهترین خبر ممکن بود اما راست بودنش رو نمیشد اطمینان داد قدم به سمت جلو برداشتم که دختره عقب عقب رفت من نمیخواستم به اون نزدیک بشم اما خودش وسوسم کرد بهش نزدیک بشم قدمام سمت دختره برداشتم هرچی جلو تر میرفتم عقب تر میرفت تا به ستون خورد متوقف شد ترس تویه چشماش لذت بخش بود فاصله بین مون به هیچ رسوندم
گفتم : از من میترسی
چه سوال آشنایی بود برام اما جوابی متفاوت گرفتم اون ترسش تایید کرد
گفتم : آفرین باید همین کار بکنی
کنار گوشش زمزمه کردم : تا خشمم رو نبینی
مانیلا: قطره اشک سمجی از چشمم افتاد ترسیده بودم نمی دونستم چه واکنشی بدم
به اطراف نگاه کرد گفت من عاشق ضیافتم اونم بعد این همه مدت
دوباره به من نگاه کرد دست کشید رو گونه هام
دوباره تو گوشم زمزمه کرد : مخصوصا چشیدن تن یه زن ( ادمین شمارو ویرون میکنه😔)
چشمام گرد شده بود مرتیکه منحرف بعد این سال زنده شده به چی فکر میکنه
دوست داشتم سرمو بکوبم به طاق همین ستون مطمئنم تو اولین فرصت میگیره منو....
دستش رو لبم کشید نیشخندی زد
نگاهم به یه ور دیگه دادم تا این افکار ازم دور بشه اونم ازم فاصله گرفت به سمت غولای سنگیش رفت منو تنها گذاشت رفت
همونجا نشستم رو زمین موندم که چه گلی به سرم بگیرم ؟ الان رفت واقعا مهمونی بگیره ؟ چرا نمیره کارای اهریمنی بکنه سرمو بین دستام گرفتم
حرفش باز یادم افتاد
یه عمر خودم غرق درس مطالعه کردم که آخر یه مومیایی پیدا کنم زنده بشه بگه میخوام...
فانتزیا دخترونم داره نابود میشه کاش منو میکشت همون اوله
گذشت زمان نسبتا طولانی.......
مانیلا : من فکر میکردم یه شوخی باشه اما کاخ پر شده بود از آدمای عجیب غریب شاید اصلا آدم نبودن همون اهریمنای زیرین بوده باشن بیرون اطراف کاخ یه گنبد شیشه ای همه جارو گرفته بود سعی کردم ازش رد بشم نشد اون ور گنبد نیروی امنیتی با توپ تفنگ به جون گنبند افتاده بودن ولی گنبند تکونم نمیخورد انقدر به گنبد ضربه زدن تا اوناهم شروع به درد کشیدن کردن مردن بعدش ندیدم کسی رو نزدیک گنبد بشه
یه گوشه کنار تخت کز کرده بودم اغلبن آدم های اطراف بروز بودن و حتی داشتم آدمای سرشناسی میدیدم که دود از سرم بلند میشد این همه مدت اینا به مردم دنیا حکومت میکردن ما بازیچه دست کیا بودیم اما یه سوال ذهنم درگیر کرد این اشخاص چرا خودشون تاحالا آموت زنده نکرده بودن؟؟ ( فقط خدا میدونه)
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود خودمو با لباس مصریم که جالب بودم سرگرم کنم از لباسای پاره پوره بهتر بودن
جمع سکوت کرد و یهو همشون رویه زمین به طرف تخت سجده کردن نگاه کردم دیدم خودش بود که با مبتکرانه به جمعیت نگاه میکرد بعد درود فرستادن به آموت انگار آموت....
تهیونگ : از جام بلند بهترین خبر ممکن بود اما راست بودنش رو نمیشد اطمینان داد قدم به سمت جلو برداشتم که دختره عقب عقب رفت من نمیخواستم به اون نزدیک بشم اما خودش وسوسم کرد بهش نزدیک بشم قدمام سمت دختره برداشتم هرچی جلو تر میرفتم عقب تر میرفت تا به ستون خورد متوقف شد ترس تویه چشماش لذت بخش بود فاصله بین مون به هیچ رسوندم
گفتم : از من میترسی
چه سوال آشنایی بود برام اما جوابی متفاوت گرفتم اون ترسش تایید کرد
گفتم : آفرین باید همین کار بکنی
کنار گوشش زمزمه کردم : تا خشمم رو نبینی
مانیلا: قطره اشک سمجی از چشمم افتاد ترسیده بودم نمی دونستم چه واکنشی بدم
به اطراف نگاه کرد گفت من عاشق ضیافتم اونم بعد این همه مدت
دوباره به من نگاه کرد دست کشید رو گونه هام
دوباره تو گوشم زمزمه کرد : مخصوصا چشیدن تن یه زن ( ادمین شمارو ویرون میکنه😔)
چشمام گرد شده بود مرتیکه منحرف بعد این سال زنده شده به چی فکر میکنه
دوست داشتم سرمو بکوبم به طاق همین ستون مطمئنم تو اولین فرصت میگیره منو....
دستش رو لبم کشید نیشخندی زد
نگاهم به یه ور دیگه دادم تا این افکار ازم دور بشه اونم ازم فاصله گرفت به سمت غولای سنگیش رفت منو تنها گذاشت رفت
همونجا نشستم رو زمین موندم که چه گلی به سرم بگیرم ؟ الان رفت واقعا مهمونی بگیره ؟ چرا نمیره کارای اهریمنی بکنه سرمو بین دستام گرفتم
حرفش باز یادم افتاد
یه عمر خودم غرق درس مطالعه کردم که آخر یه مومیایی پیدا کنم زنده بشه بگه میخوام...
فانتزیا دخترونم داره نابود میشه کاش منو میکشت همون اوله
گذشت زمان نسبتا طولانی.......
مانیلا : من فکر میکردم یه شوخی باشه اما کاخ پر شده بود از آدمای عجیب غریب شاید اصلا آدم نبودن همون اهریمنای زیرین بوده باشن بیرون اطراف کاخ یه گنبد شیشه ای همه جارو گرفته بود سعی کردم ازش رد بشم نشد اون ور گنبد نیروی امنیتی با توپ تفنگ به جون گنبند افتاده بودن ولی گنبند تکونم نمیخورد انقدر به گنبد ضربه زدن تا اوناهم شروع به درد کشیدن کردن مردن بعدش ندیدم کسی رو نزدیک گنبد بشه
یه گوشه کنار تخت کز کرده بودم اغلبن آدم های اطراف بروز بودن و حتی داشتم آدمای سرشناسی میدیدم که دود از سرم بلند میشد این همه مدت اینا به مردم دنیا حکومت میکردن ما بازیچه دست کیا بودیم اما یه سوال ذهنم درگیر کرد این اشخاص چرا خودشون تاحالا آموت زنده نکرده بودن؟؟ ( فقط خدا میدونه)
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود خودمو با لباس مصریم که جالب بودم سرگرم کنم از لباسای پاره پوره بهتر بودن
جمع سکوت کرد و یهو همشون رویه زمین به طرف تخت سجده کردن نگاه کردم دیدم خودش بود که با مبتکرانه به جمعیت نگاه میکرد بعد درود فرستادن به آموت انگار آموت....
۲۳۴
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.